.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

بن بست...

هر روز دارم به روز رفتن نزدیکتر میشم،نمی دانم چرا اینقدر درمانده شدم.
امسال باید خیلی راحتر از پارسال باشه ولی نمی دانم چرا این طوری فکر نمیکنم،فکر میکنم زیر کوه مشکلات خورد میشم،با خودم میگم نمیتوانم،دیگه نمی توانم تحمل کنم.
اگه مثل پارسال این اتفاق بیفته نمی توانم تحمل کنم.
ذهنم کاملا به بن بست رسیده،باید فراموش کنم،نمی توانم فراموش کنم،خدایا اینقدر تو زندگی به من کمک کردی که دیگه روم نمیشه ازت کمکی بخواهم.
یکی به من کمک کنه...
فکر میکنم به انتهای مغزم رسیدم یعنی بن بست.

من به تنهایی برگشتم...

سلام.
خانم ها آقایون بنده برگشتم،البته از اول نرفته بودم که برگردم.
بگذریم.
راستیتش این تابستان هم مثل بقیه تابستونها بدونه هیچ اتفاق خاصی گذشت،عمر آدمی دیگه، همینطوری الکی میگذره.
۳ هفته مسافرت بودم که فقط ۱ هفتش برای تعطیلات بود و بقیه کاری و درسی.
دارم فعلا خستگی این ۳ هفته رو در میکنم.
چنان سرمای وحشتناکی هم خوردم که نگو و نپرس.
القصه تا بعد...