.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

سال نو... افکار نو... ایده های نو...

Norooz
خوب این سال 84 هم گذشت، چه خوب چه بد مهم نیست مهم اینکه سال جدید رو می توانیم متفاوت شروع کنیم.
خوشبختانه خبرهای خوب از تمامی جهات میرسه، یک مسافرت دست جمعی که خیلی بهش احتیاج داشتم، باعث میشه ذهنم چند روز خالی بشه، داداشی که بالاخره راضی شد بیاد سفر و این برای من خیلی خوبه چون اون باید رانندگی کنه، از رانندگی متنفرم ولی وقتی داداشی نباشه من باید برونم، بیچاره آقای پدر، تازه سال پیش برگشت به من گفت: من تازه دارم می فهمم جاده چالوس چقدر قشنگه، بنده خدا 30 سال تو این جاده رونده، جاده هم که مزخرف، کسی که داره رانندگی میکنه حواسش فقط باید به جلو باشه و اصلا لذتی نمی بره، پارسال که رفتیم جاده برفی هم بود ولی خیلی خوشم آمد، آدم جلوش رو اصلا نمیدید، همه چراغ ها روشن بود ولی مه شدیدی بود، همه ماشین ها رو تو ذهنم میگفتم امید به خدا که رد میکنم، خودم رو هم جمع می کردم، از موضوع دور نشم، خدا کنه کل راه رو داداشی بشینه و من برم پشت باخیال راحت استراحت کنم و لذت ببرم ( چه خودخواه )
خبر خوب دیگه اینکه دیشب در جمعی کاملا صمیمانه، به دور از هرگونه داد و فریاد، فحش و صدا بلند کردن! تصمیم گرفته شد کلیه جنگ ها اعم از این وری ها با اون وری ها و من با همه به مدت 5 روز به حالت تعلیق در بیاد.
یک خبر خیلی خوب دیگه اینکه یکی بالاخره از خر شیطان آمد پایین، البته تا 5 فروردین که خیلی خوبه، حداقل مطمئن شدم به یکی هم خوش می گذره، به طبع به من هم بیشتر خوش میگذره.
امیدوارم همگی تان سال خوبی داشته باشید، عیدتان هم مبارک.
داخل گود: دارم فاز منفی میفرستم، نمی خواهم این 4 روز رو از دست بدم، باید خوش بگذره، رفتم دنبال دلیلش به جای خاصی نرسیدم، نباید اینقدر فاز منفی بدم، سعی میکنم تا امشب حلش کنم، آخ دلم لک زده باسه یک دست فوتبال...
خارج گود: بالاخره اینقدر همه به من گفتن بابا جون این اسم مرد شاپرکی چیه، تصمیم گرفتم با اسم خودم بنویسم.
چقدر من پسر انتقاد پذیری هستم...
امشب یه غلطی کردم که مثل ... پشیمونم، مامانی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم، اشتباه از خودم بود، قبول دارم ولی فکر نمیکردم اینقدر حالم بد بشه که مامانی از دیدن صورت سفید من جیغ بزنه( فکر کنم یه لحظه فکر کرد من جنازه متحرکم) خیلی پشیمانم، آقای پدر شب که آمد اولتیماتم داد برای رفتن دکتر، مثل اینه اوضاع جدیه، مهم نیست، فاز منفی هنوز ادامه داره، باید حداکثر تا فردا حلش کنم!
اوضاع هم یک تورهایی از دستم خارج شده و هم اصلا بر طبق عقیده من جلو نمیره، یک جاهایی داره میره تو جاده خاکی، مطمئن هستم این مسافرت باعث میشه بازم بتوانم اوضاع رو در دست بگیرم و طبق نظره خودم ببرم جلو، امیدوارم.
خارج گود: خوب شد تفاهم نامه آتش بس دیشب به امضا رسید و گرنه مطمئن بودم مامانی یک جنگ تمام عیار راه می انداخت!

رهرو آن است...

امروز صبح که از خواب ساعت 8.30 بلند شدم یک نوشته جلوی آینه دیدم:
سلام پسر گلم، خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم، میخواستم امروز چندتا کار برای من انجام بدی، برو بانک از حسابت 200 تومان بردار، بیار آرایشگاه مقداریش رو بده من، لیست بقیه کارها رو هم آرایشگاه بهت می دهم، تا 10 آنجا باش، در ضمن ماشین درست شده بیرون پارکینگ است یک قطره هم بنزین نداره، پسر خوبی باش، آروم بیا، موبایلت یادت نره، در دسترس باش، خاموشش نکن، در کل مامانت رو نگران نکن، قربانت مامانی
10 آرایشگاه بودم، سه تفنگدار با هم رفتن آرایشگاه، مامانی، دختر دایی و مادرش، لیست کارها رو گرفتم رفتم یک سریش رو انجام دادم دوباره برگشتم سه تفنگدار رو ساعت 11 گذاشتم خانه دایی، مامانی گفت 2 ساعت آنجا کار داره، دوباره رفتم به یک سری کارهای دیگه رسیدم، موقع نهار دختر دایی مارو آدم حساب کرد و زنگ زد که تا 20 دقیقه دیگه نهار حاضره بیا اینجا، 15 دقیقه ای میرسیدم ولی گفتم بازارم شماها بخورید من یک چیزی میخورم، ترجیح دادم به یار همیشگیم پناه ببرم، شیرکاکائو و کیک، حال و حوصله بحث های الکی رو نداشتم، ساعت 4 با مامانی رسیدم خانه خودمان، یک دوش گرفتم و یک سری کارها رو انجام دادم، 6 زدم بیرون و 8 رفتم دنبال داداشی تو انقلاب، 9 خانه بودم، الان هم که در خدمت شما هستم.
امروز من، بازار، گیشا، آریاشهر، میرداماد، میدان توحید، شهرک غرب و مخلفاتش، سعادت آباد، مینی سیتی و ... رفتم، تهران گردی خوبی بود فقط نمیدانم چرا مامانی آخر شب پرسید به نظر میاد امروز خسته شدی،من و خستگی، نه!
داخل گود: هروقت دیدید مادرتان برایتان نوشته گذاشته، برگردید به رختخوابتان و بگیرید راحت بخوابید...

روزگار جوانی...

امروز صبح رفته بودم پیش دوست( همان 1.3 دقیقه) تقریبا 2 ساعتی پیشش بودم، خدا را شکر از نظر جسمی خیلی خوب شده، ولی خوب از نظر روحی هنوز تعریف نداره، یعنی فکر میکردم کاملا خوب شده ها ولی 5 دقیقه آخر یه سری حرف ها زد که می خواستم خفش کنم.( می مردی چیزی نگی!)
برگشتنی انداخته بودم بزرگ راه حکیم، اولین بار بود که میرفتم تو این بزرگراه، یک اتفاقی افتاد که کلی شاد شدم، یاد روز هایی افتادم که با لگولاس و یک احمق دیگه میرفتیم تهران گردی، یادش بخیر 2 سال پیش، اون زمان هنوز جوان بودیم و شور جوانی تو وجودمان بود، چه دوران خوبی بود.
به یاد ایام جوانی یک کمی صدای ضبط رو بالا برده بودم، خوب جمعه بود و کسی نبود که آلودگی صوتی اذیتش کنه، یک کمی هم داشتم زیادی گاز میدادم، اصلا روم نمیشه بگم داشتم چند تا میرفتم، روم به دیوار، روم به دیوار، گلاب به روتون، ناقابل 170 تا( آخه تو خجالت نمیکشی، 170 تا شد سرعت!)
خلاصه شاد بودیم و همینجوری داشتیم می رفتیم که مثل اینکه شهرداری یک جا آسفالت زیادی آورده بود وسط بزرگراه سرعت گیر گذاشته بود، منم خوب پرشم خوبه، پریدم و یک دفعه صداهای ناهنجاری از زیر ماشین در آمد، گفتم خوب یواش یواش سرعتم رو کم میکنم و میزنم کنار ببینم چه مرگش شده، از تو آینه که داشتم نگاه میکردم بزنم سمت راست دیدم به! اون پشت چه جرقه بازی شده، یه پا برای خودش شده چهارشنبه سوری، دیگه مجبور شدم وسط بزرگراه نیگرش دارم، مردم ما هم که همه راننده، بابا جون 3 تا بانده، همه اش هم که خلوته، مجبوری با 80 تا بیای از باند اول از کنار من رد شی!
کاپوت رو زدیم بالا، دیدم سینی زیر موتور رو زمین ولو شده، دو تا پیچ جلوش بازه و عقبی ها بسته!
بماند که چه مصیبتی کشیدم تا رساندمش خانه!
راستش یاد 2 سال پیش افتادم که هر هفته یک ماجرا اینطوری با لگولاس و یک احمق دیگه داشتم، چقدر خوش می گذشت، هی لگولاس، واجب شد بریم...
نتیجه گیری احساسی: این دومین بار بود که این ماشینه اذیتم کرد، دفعه اول که داشتیم توش کباب میشدیم( آتیش گرفته بود) دفعه دوم که اینجوری شد، دفعه سوم چی میشه؟
نتیجه گیری اخلاقی: مثل سگ ترسیدنم به شادیه بعدش می ارزید، خیلی زیاد.
نتیجه گیری کلی: روزگار کودکی بر نگردد دریغا...

صاحب خونه

اول های اسفند روز های خوبی نبود. مرد شاپرکی ( آخه اینم شد اسم؟) درگیر و کلافه بود. بعد اون مراقب خودش نبود. بعد من از خودم مراقبت نکردم. بعد از همه ی اینا افتادم تو یه موج کارهایی که رو هم تلنبار شده بودن و باید تا قبل از بیستم انجام می شدن. تو این شلوغی ها دیگه از ninkapoop و ملقب به عسل هم خبری نبود. انگار همه با هم در گیر شدیم. فقط خدا کنه که همه با هم سرمون خلوت بشه!

به صاحب خونه قول داده بودم که مرتب آپدیت کنم. اما الان واقعا خسته تر از اونم که بتونم بنویسم. می نویسم ولی چیزایی که تومغزم می گذره به درد اینجا گذاشتن نمی خوره. دردها و مشکلاتیه که جز من هیچ کس نه فقط نمی تونه حلشون کنه بلکه حتی نباید از اونا خبر داشته باشه. نحس و بد اخلاقم و نمی خوام چیزی بنویسم که نا به جا و نا مناسب باشه. هر چی باشه صاحب خونه هنوز بالا سر خونه شه!

گفته بودم که رفته مرخصی. حالا برگشتی. بیا بنویس که من برم. قول می دم برگردم. دیر یا زودش رو نمی دونم. حالم خراب تر از این حرفاست که بگم کی رو به راه می شم. ولی اینو می تونم بگم که برمی گردم( مثل سنجد!)

بازگشت به...


چند روز پیش یه کاری کردم که هنوز باورم نمیشه من این کار رو انجام دادم، کاشکی حداقل عذاب وجدان میگرفتم.
جمعه بود، ساعت حدودا 11 صبح، زنگ خونم رو زدند، سر درس بودم، دقیقا نوشته های زیر افکاری است که تو ذهنم آمد:
باز کی آمده؟ خدا کنه اشتباه در زده باشند، رفتم و در رو باز کردم، یه پسر بچه تقریبا نه ساله
سلام
* سلام
می خواهین خانتان را تمیز کنم، پنجره ها رو بشورم، جارو بزنم؟
* نه! (حالت چهره: بی تفاوتی مطلق)
پس حداقل بگذارید جلوی در خانه تان رو تمیز کنم!
* نمی خوام
آقا، تو رو خ.......
در رو داشتم می بستم، دیگه نمیشنیدم چی میگه، به خودم گفتم: پسره بیشعور، نگاه کن چه راحت وقت من رو گرفت! همان موقع یاد یه کارتون افتادم که زمان بچگی ما نشان میداد، ایام کریسمس، از والت دیسنی
دانل داک به صورت یک پیرمرد پولدار خسیس در آمده بود و بچه های میکی موز از پشت پنجره به خانه اش زل زده بودند، اول فکر کردم دچار عذاب وجدان میشم ولی اصلا این خبرا نیست، کلهم تعطیل!
چرا این کار رو کردم، من که راحت خرج میکنم، یعنی نمی توانستم یه 2 تومانی بهش بدم، اینش بیشتر اذیتم میکنه که کلا بی تفاوت شدم!
هر روز که میگذره دارم به خوی حیوانیم نزدیک تر میشم، آره من اینم!
نمیدانم این مسیری که انتخاب کردم به کجا میره، فکر نمیکنم آخرش جالب باشه! ولی من میرم!
خارج گود: دوست ندارم بخوابم، از خواب بدم میاد، 4 ساعت خواب و 20 ساعت بیداری! نه احساس خستگی و نه کوفتگی! یه نگاهی به ساعت های پست الان و قبلی ها بندازید...