.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

خبر...

دقت کردین که یک روز آدم منتظر یک تماس یا یک اس ام اس و یا یک ایمیل از یک نفر هست دقیقا همان روز دوستای خدا سال پیشت بهت زنگ میزنند و یا فلان بانک اس ام اس میزنه که ما اینقدر سود میدیم و میل باکستان هم پر از اسپم میشه؟
مثلا امروز ما، منتظر یک خبر مهم بودم، ساعت نه صبح یک اس ام اس آمد، از رو مبل پریدم، انواع و اقسام موانع رو رد کردم و خودم رو پرت کردم به سمت موبایل آنوقت یکی از دوستان ما مسیج زده که: تو میدونی آخرِ سرندپیتی چی شد؟
آخر هم اون خبر نیامد.
پ ن: امشب خوب نیستم، امیدوارم فردا شب خبره خوبی بشنوم.
خارج گود: این چند روز که خانواده سفر بودن، کلی با تنهاییم حال کردم، مثل قدیما با آهنگ شروع به تمیز کردن و آشپزی کردم، خرید رفتم، یادِ خاطرات قدیمی خوب افتادن لذت بخشه...

نامزُدین...

روز اول بد نبود، نمیشه گفت که حسابی درس خواندم ولی حداقل شروع کردم!
امشب به سرم زد آرشیو آذر سال پیش رو بخوانم، عجب دورانی بود.
فردا شب یک اتفاق می افتد، یا خوب یا بد، دلم زیاد روشن نیست، امیدوارم خوب باشه، نه... امیدوارم هرچی درسته همون باشه.
یک کاری بدجوری داره رو سرم آفتاب بالانس میزنه، آخه قول دادم درس بخوانم ولی این هم ولم نمیکنه، اگه بشه تو ایران حسابی میگیره.
آقا یک سوال، جدیدا مد شده همه نامزد داشته باشن؟ والله به خدا! پسره بزمجه همسن منه آمده راست راست زل زده تو چشم من میگه: خب، ایشان نامزدم هستن.
یک بحث داشتیم با مهندس سرِ همین موضوع، میگفت 7 سال پیش میگفتن خواهرم هست، بعد دیدن خیلی دیگه تابلو هست، تغییر گرایش دادن به دختر عمه و خاله( پسر خاله و عمه ) بعد دیدن بابا اینم زیاد جالب نیست، مدت مدیدی مد شده بود دوست دختر و پسر، حالا هم که نامزد بازی شده، دوتا حلقه حلبی هم دستشان میکنند و کلی Love میترکونند.
رو تخت نشسته بودم که این دیوونه گفت حلبی، با مغز افتادم رو زمین، آی خندیدیم، آی خندیدیم.
ما که دیگه این Love بازی ها رو خیلی وقته گذروندیم، شاید سه سال پیش در این زمینه ها صحبت میکردیم ولی الان بیشتر در مورد کار و حساب بانکی هایمان حرف میزنم، منم نامردی نمیکنم کلی نشستم وسوسش کردم که پاشو بیا باهم درس بخوانیم، کار چیه!
آقا خلاصه تا میتوانید جوونی کنید، ما که ازمون گذشت، حسرت یک روز دیبس دیبس کردن با ماشین و ایران زمین رو میخوریم، الکی الکی بزرگ شدن، بقیه هم آدم رو بزرگ نگاه کردن دردسریه ها!
خارج گود: فردا شب من یا خوبم، یا بد، یا معمولی...

بیکار...

من از فردا رسماً بیکارم!
راستش به نظر من که شغل خوبی بود، حداقلش این بود که تو این 2.5 ماه، توانستم پول توجیبی خودم رو در بیارم، یک سفر هم رفتم که همچین کم خرج هم نبود، ولی مشکل اینه که فکر میکنم دیگه خیلی داره به درسم صدمه میزنه.
از اول دانشگاه تا حالا یک کلمه هم درس نخواندم، نمیخواهم زیادی تو اون سگدونی بمونم، همینطوری 5 سالِ میشه.
از فردا دیگه میشینم خانه مثل بچه آدم درس می خوانم ( آره جون خودم! )
از فردا دوباره باید دستمان بره تو جیب آقای پدر، حقیقتا خیلی سخته ولی چاره ای نیست.
برادرم که میگه سعی کن بازم ازشون کار بگیری ولی دلم نمی خواهد وقت بگذارم.
دیروز آخرین پروژه رو دادم و والسلام، تمام!
خارج گود: آدم، یک سری آدم ها رو دوست داره، یک سری رو خیلی دوست داره...

سیب و حوا...

قصه ی سیب یک عشق تازه بود،
مرا ببخش حوّای من ،
من ، آدم نمی شوم . . .

تولد...


الان حدود دو هفته است که می خواهم بیام و یه خروار بنویسم که ما( من و وبلاگم ) تولد 2 سالگی مان هست و وارد سومین سال شدیم ولی...
فقط بگم که من و Friends خیلی خاطرات با هم داریم.
تولدت مبارک...