.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

لجبازی...

وایسادم جلوی بُرد گروه که حاجی میاد، شروع میکنه خواندن:
تشکیل تیم دانشجویی رباتیک برای اولین بار در دانشگاه....، لطفا نام اعضا و طرح های خود را تا تاریخ .... به دفتر گروه ارائه دهید.
میگه، خوب غیر از من و تو دیگه کیا هستند؟ المیرا میاد جلو و میگه خوب برنامه نویسی اش هم با من، سه نفر فکر کنم خوب باشه؟
یک پوزخند میزنم، میگم 2 ماه پیش که خودم رو سر این قضیه جر دادم آقایان کجا بودند؟ کی بود میگفت ساختن روبات چه فایده ای داره؟ نه! من عمراً تو این دانشگاه کاری نمیکنم، حاجی میدونه چونه زدن بی فایده است و المیرا هم بعد از 1.5 ساعت میفهمه!
پ ن1: حاجی از وقتی با این دختره دوست شدِ مثل پشکِل ما رو دودر میکنه، مهم نیست.
پ ن2: دودر کردنش یک طرف، اینکه میگه من اصلا علاقه ای به این بانو ندارم یک طرف دیگه!
پ ن3: اون دختر دیوونه دوباره حالش وحشتناک خراب شده، بدتر از دفعه پیش، نمیتوانم نگرانیم رو ازش پنهان کنم، اونم دیگه صداش در نمیاد.
خارج گود: من یک پسر 22 ساله ایرانی هستم، یک جوون که مثل همه شماها هست، من از این ناراحت نمیشوم که به من اَنگه قدیمی زدن رو میزنید، از این ناراحت میشم که نان را، که همیشه باید حرمتش حفظ شود، مانند توپ بسکتبال داخل سطل زباله شوت میکنید، نان حرمت داره، حرمتش رو حفظ کنیم، لطفا...

پوزش...

« از شیطان پوزش می طلبیم: نباید فراموش کنیم که ما فقط یک طرف داستان را شنیده ایم؛ تمام کتابها را خدا نوشته است! »

                                                                              "ساموئل باتلر"
تلخ و شیرین، بهش سر بزنید...

رود...

دو چیز انتها ندارد :
حماقت انسان ها و پهنه ی کهکشانها.
که البته در مورد کهکشانها مطمئن نیستم!
آلبرت انیشتین.
خارج گود: رودخانه داره میره و من در جریانش خودم را رها کردم، از دریا میترسم ولی شور و شوق تلاطم در رود، مرا مشتاق تر به دریا میکنه...

وقت...

دستام رو میچسبونم به لیوان چایی، از تو پارکینگ خانه دارم ریزش برف رو نگاه میکنم، ساعت حول و حوش 4.5 صبح هست، دارم به وضع خودم فکر میکنم: مزخرف!
یاد صحبت های اون دختر دیوونه می افتم:
من فقط یک کمی توجه می خواهم همین، چه اشکالی داره حداقل ما، ماهی یکبار همدیگر رو ببینیم؟
و من مدام میگویم که وقت ندارم.
یاد صحبت های دیروز دوستم می افتم:
تو بخواهی می توانی برای خودت وقت آزاد بگذاری.
ماشین رو روشن میکنم و میرم به سمت دانشگاه و ساعت 14 به تهران برگشتم و جلوی درِ دفترم. ساعت 7 اس ام اس میزنم که فردای من برای تو، هر کاری دوست داری من هستم، میزنه جدی؟ میگم آره.
ساعت 9 زنگ میزنه به گوشیم، کجایی؟ دفتر. شوخی میکنی، نه! کی میری خانه؟ کارام تموم شه.
ساعت 9.5 دیگه بیخیال میشم، میام خانه و تازه یادم می افتد که باید یک متنی را تا فردا نوشته تحویل بدم.
ساعت 10.5 هست که مادرم با یک لیوان چای میشینه رو تختم، میگه تو چشات داره در میاد، برو بخواب، براش توضیح میدم، دلداریم میده و میگه دانشگاهت تعطیل بشه کلی از حجم کارات میاد پایین.
داغ دلم رو تازه میکنه، یاد امتحان امروز می افتم که برای اولین بار در کل زندگیم 4 برگ خالیه خالی، کاملا سفید رو تحویل استاد دادم، جریان را میگم و سکوت میکنه...
خارج گود: دارم وقت آزاد می گذارم، همراهیت عالی بود، کلی خوش گذشت...

خزان زندگی...

یک تجربه جدید، خیلی سخته، ناامیدی!
نمیدانم چرا این شکلی شدم، تو درسم هیچ موفقیتی ندارم و فکر میکنم که عمرا بتوانم لیسانسم رو بگیرم!
تو کارم یک قدم به جلو بر میدارم و 10 قدم به عقب!
دارم روزهای سختی رو سپری میکنم، خیلی سخت.
ای شکسته خاطر من روزگارت شادمان باد...
تقریبا یک ماهی میشه که این حس رو دارم،
بردی از یادم...
از دوستام هم که خبری ندارم، حاجی که با دوست دخترش هست و محل سگ به ما نمی گذارد، مهندس هم که جدیدا با یکی دوست شده، تریپ ازدواج!
اون دختر دیوونه هم خوبه، من رو حرص میده، منم جبران میکنم، الکی نگران یک سری جریانات هست که مرتبط به منه، هرچی میگم بابا چیزی نیست، بغض میکنه و میگه تو به من دروغ میگی!
دل به تو دادم، در دام افتادم، از غم آزادام...
پ ن: داشتم می نوشتم به آهنگهای بالا هم گوش میدادم.
خارج گود: برای آینده ام هیچ برنامه ای ندارم، هیچی، یک الافه بیکارِ سرگردان...