.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

چرندیات...

خیلی وقته ننوشیم یادمان رفته!
آقا از بس تنبلیم، هر چی میگیم پاشو یه تکونی به خودت بده ولی...
بگذریم...
اخوی ما رفته سربازی، یعنی اینقدر فاجعه بوده که خانواده گیر دادن پاشو برو از این خراب شده، بنده هم طی تفکراتی عمیق متوجه شدم که این مملکت درست بشو نیست که نیست، اما از اونجایی که خیلی ..... هستم دادیم کارا رو دست بهار جان تا انجام بده.
آقا این علی بود، رفیق جون جونی من! یادتون اومد؟ نه!!! مهم نیست، رفته خواستگاری و بهمن هم ازدواج میکنه، باورتون میشه؟؟
خودش میگه من موندم این دختره دلش رو به چی من خوش کرده!!!!
بهش میگم برای فلان تاریخ (بعد ازدواج) جایی قرار نگذار من و بهار دعوتتون کنیم، میگه حالا صبر کن ببینم تا اون موقع با هم صمیمی میشیم.
فکرش رو بکن! ملت اول ازدواج میکنند بعد صمیمی میشند! عجب ازدواجی...
این برف هم که سرویس کرد مارو، تموم هم نمیشه، امتحان ها رو هم که انداخته عقب، حالا از اون ور میخوان مارو زودتر بکشند دانشگاه...
عمرا، ما بعد از عید میرویم( شما دلت خیلی میخواد زودتر برو)
خارج گود: سکون، همین...