.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

ترس...

از یه زمانی به بعد، مجازات شروع میشه، انتقام شروع میشه، از اون زمانیکه میشینه تو ماشین و میره بیرون از شهری که تا 2 ماه قبلش 5 هزار نفر براش هورا میکشیدند...

درست از همون لحظه جهنم براش شروع میشه...

فیلم زندگیش میاد جلو چشماش، از کودتا تا به امروز، حساب کتاب میکنه کجا رو اشتباه کرده، ترس تمام وجودش رو گرفته.

شاید خودش رو بزار جای قربانیاش، اون لحظه ای که می ترسیدند، با خودش میگه چه عمل وحشتناکی، هیچ وقت تو این موقعیت نبوده، همیشه اونور خط بوده، 42 سال اونور خط بوده.

عدالت در موردش اجرا شد یا نه؟ بهتر بود زنده میماند و تحویلش میدادند به دادگاه؟

نمیدانم...

اما ترس رو مثل یه شراب که توی دهن مزه مزه میشه، مزه مزه کرد.

ترس از اینکه یه ملت تشنه به خونش هستند، ترس از صدای گلوله و انفجار، ترس از صدای هواپیما، ترس از اینکه حالا کجا بره، حالا چیکار کنه؟

آخرین لحظه ها، توی گودال که پیداش کردند، از شدت ترس دهنش کف کرده بود، دیگه رسید به آخر خط، اومد اون لحظه ای که از ترسش خواب نداشت، یه عده مرد مسلح، تشنه به خونش، فضای نفرت و انتقام

حس کرد، چشید، به ترسش اضافه شد...

تموم شد...

عدالت اجرا شد یا نه؟ نمیدانم، اما اینو میدونم که سرهنگ از ترس مرد، نه از گلوله

از ترس...

دانشجویی...

اون قدیم ها، 84 اونورا که دانشجو بودم تو شهرستان، زندگی تازه شب شروع میشد.

اون زمان که اینترنت پر سرعت نبود که فرت و فرت فیلم دانلود کنم بشینم ببینم، این تلویزیون کانال 3 روشن بود، یا فوتبال داشت یا بسکتبال، ساعت 2 هم میپرید کانال 2

صداش رو قطع میکردم و توی کامپیوتر آهنگ های 50 سال موسیقی رو میزاشتم و میشستم با ویندوز ایکس پی ورق بازی میکردم، تا حدود ساعت 4 صبح

دو سه روزی هست که تنهام توی خانه، فیلم دیدن رو واسه خودم ممنوع کردم و دارم 50 سال موسیقی گوش میدم.

تو آسمونام ...

بعد 7 ماه هنوز، هر آهنگ، هر کوچه، هر خیابان، همه جا تو رو صدا میزنه...

باورت میشه...

مرز...

درست لب مرز حماقت و زندگیم...

درست کنار خط...

دکمه...

یه زمانی بچه بودم، حرف مفت میزدم میگفتم آدما که به ته خط نمیرسند...

بچه بودم دیگه...

حالیم نبود...

زیر و رو...

بعد از ظهری این دو تا کشوی میزم رو ریختم بیرون که یکم مرتبشون کنم.

بین تقویم یه تیکه کاغذ دیدم، درخواست هایی که من از تو داشتم و تو قرار بود همش رو انجام بدی، شاید واسه 4 سال پیش، دقیق یادمه کجا نوشتیم، اون پیتزا فروشی بالای نوبنیاد که به خاطر سیب زمینی هاش میرفتیم سراغش، یادته؟

ویرانم کرد...