.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

چی گذشته...

بهش گفتن که بهم بگه چرا جدیه، چرا نمیخنده، مهربونه ولی چرا مغروره، چرا هم کلام نمیشه...

تو دلم گفتم آخه مومن، هرکسی یه حدی داره، یه سال هست با هیچکس دردودل نکردم، غر نزدم، دارم میترکم، دلم میخواد بشینم یه روز تمام از همه چی تعریف کنم، بگم خسته شدم، بگم بریدم، اینها رو بگم تا خالی شم...

یه سال هست نتونستم یه همزبون پیدا کنم حرف هام رو بزنم، اونوقت بیام به تو که نصف حرفات رو نمیفهمم چی بگم آخه...

گلهای رنگارنگ...

من مسعود بهنود رو در همین حد میشناسم که میاد بی بی سی، در مورد مجله ها و روزنامه ها صحبت هایی میکنه.

گلهای رنگارنگ، مستندی که مسعود بهنود حدود 40 سال پیش شروع به ساختش گرفت و طی این سالها به گفته خودش مقداریش از دست رفت و مقداریش پیدا شد، برنامه ای هست راجب موسیقی سنتی ایران.

این مستند رو 2 ماه پیش دانلود کردم ولی تا دیشب که شب تولدم بود فرصت نکردم ببینم.

اگه به موسیقی ایرانی و سنتی علاقه دارید از دستش ندید، فوق العاده هست، واسه من که خاطرات بچگیم گره خورده با پدر بزرگم و رادیویش و کاست های بنان، عالی بود.

این مستند رو باید چندین بار دید، حفظ کرد، هزمش کرد.

بنان، واقعا صدای جاویدانی داره، هنوز هم صداش جاویدان هست و به قول بهنود: غرور بجای بنان

آقای بهنود، مرسی بابت این مستند، همیشه سپاسگذار شما خواهم بود...

شب های ما...

یه قسمت از زندگی هست که همیشه داره با آدم کلنجار میره.

نمیخواستم هیچوقت در این مورد اینجا بنویسم، به خاطر یه سری حریم ها که هست و باید باشه.

تو زندگیم، سر یه تجربه ای که نه من داشتم و نه اون، سالهای خوبی رو دور از هم گذراندیم، بدون اینکه بدونم هر دو همدیگر رو دوست داریم.

موقعی فهمیدیم که من درگیر بود، و من موقعی فهمیدم که اون وارد زندگیش شد.

این تجربه شاید تلخ، تقصیر کسی نبود، هر دو بلد نبودیم که میتونیم مثل بچه آدم بشینیم حرف دلمان رو بزنیم و نترسیم از چیزی...

حالا داره درست همین قضیه پیش میاد، باز نشانه ها، علامت ها، سوال ها، چیزهایی که بقیه میبینند و من میگم اینها عادیه...

این دفعه هم دارم مثل گذشته رفتار میکنم، هنوز میترسم بشینم حرف بزنم...

بیماری...

جدی جدی فکر کنم مریضم، میخوام بمیرم

راستی راستی...

ثبت بشه...

می نویسم تا ثبت بشه که من از این کشور، از تمام فرهنگش، از مردمان از خود راضی اش، با تمام وجود متنفرم...

میمونم تا تصمیمم رو قطعی کنم، اگر تا 5 ماه دیگر هنوز هم همین حس رو نسبت به آمریکا داشتم، بر میگردم و پشت سرمم هم نگاه نمیکنم، واسمم مهم نیست که اینجا اسمش آمریکاست و سرزمین فرصت ها، میخواهم جایی زندگی کنم که شاد باشم، خوشحال باشم...