.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

حقوق بشر...

اپیزود اول: یه سربازی آمریکایی، 16 نفر را در افغانستان به رگبار بست و کشت...

اپیزود دوم: یه اتوبوس نروژی، توی سوییس تصادف کرد و 26 نفر کشته شدند... 


ادامه اپیزود اول: سرباز دستگیر میشه، می فرستندش کویت توی یه کمپ، هویتش معلوم نیست، کل دنیا میگه جنگ باید توی افغانستان تموم بشه، اینجا، کاندیدای ریاست جمهوری میان میگن ما توی جنگ توی افغانستان شکست خوردیم، وکیل سرباز میاد جلوی دوربین میگه موکلش به زور فرستاده شده به جنگ و موکلش نگران امنیت و جان خانواده اش در آمریکاست...


ادامه اپیزود دوم: نروژ عزای عمومی اعلام میکنه، پرچم های اتحادیه اروپا نیمه برافراشته میشه، تلویزیون همش با مردم مصاحبه میکنه، تصاویر شمع و گل هایی که برای قربانی ها روشن شده دائما نشان داده میشه، کل جهان به نروژ بابت درگذشت 26 نفر تسلیت میگن...


اون زمانی همه ما میتوانیم از حقوق بشر حرف بزنیم، که فرقی بین نژاد ها و ملیت ها نباشه، هیچ فرقی، مردم دنیا، هنوز خیلی راه داریم، خیلی...

خواب...

دیشب خواب دیدم دارم حساب کتاب دخل و خرجم رو میکنم، آخرش به ضرب و زور یر به یر شد.

بعدش خواب دیدم دارم میرم خانه خودمان، خیلی خوشحال بودم، هی فکر میکردم الان میرم خانه، اتاق خودم، میرم پشت پیانوی خودم، حالی به حولی...

یه دفعه از خواب پریدم، صبح شده بود، اعصابم خط خطی شد...

یه عالمه کار...

این دو روز یه کله سر کار بودم و الان که از خواب بیدار شدم اینقدر خستم که حوصله هیچ کاری رو ندارم.

یه خروار کار هست که باید انجام بدم، روزمه بفرستم اینور آنور، قبض ها رو پرداخت کنم، برم ببینم میتونم وام فدرالی بگیرم برم این دانشگاه یا نه...

ناهار اینها هم که ندارم، حوصله درست کردنش هم نیست، اصلا فکر نکنم چیزی هم تو خانه باشه واسه درست کردنش، اصن وضی هــــــــــــا

گفتم حس این چیزها که نیست، بیام وبلاگ به روز کنم.

من دلم حال و هوای عید رو میخواد...

بوی عید...

انگار این تضاد ها پایانی نداره.

نزدیک کریسمس که میشه، مردم اینجا کلی هیجان، بریز و بپاش، خرید، اینور انور، اونوقت تو مثل یه تماشاچی فقط نیگاه میکنی بهشان

دو ماه و نیم بعدش، نزدیک عید، دلت ایرانه، جسمت اینجا، میخوای کل دنیا باهات جشن بگیرند،بخندد، بدونند الان باید همه چی بوی عید رو بده، بوی سبزه بده، بوی سمنو بده، بوی نویی بده، ولی حالا اونها، مثل یه تماشاچی...

واسه همین کریسمس بهت خوش نمیگذره، چون واست یه روز معمولی هست، عید هم خوش نمیگذره، چون واسه جامعه یه روز معمولیه...

واسه همین تلاش میکنی، چهارشنبه سوری، تحویل سال، نوروز، سیزده بدر، خودت رو تا خرخره سرگرم کار کنی تا کمتر داغون بشی، تا کمتر به خودت بد و بیراه بگی...

دلم هوس بازار مکاره روزه قبل نوروز تجریش رو کرده، از شیر مرغ هست تا جون آدمیزاد!

امسال اولین سالی هست که خانواده 4 نفره ما کنار سفره هفت سین دور هم نیستند، سه جای مختلف این زمین هر کداممان سال رو تحویل میکنیم، تو تهران 8 صبح تحویل سال هست، به زمان برادر تازه داره از خواب پا میشه، منم که این سر دنیا دارم میرم بخوابم.

اگه رفتین بازار مکاره تجریش، شادم میکنید چند تا عکس بگیرید و واسم بفرستید، حتی با موبایل، حتی از همین حال و هوای سال نو...

جدایی...

یه اعتراف

من هنوز جدایی نادر از سیمین رو ندیدم، مثل کتاب شاهزاده کوچولو که اونم نخواندم.

منتظر فرصتم، یه روزیکه اعصاب راحت باشه و بشه بشینم فیلم ببینم.

سرما خوردم، اینجا هم دارو اینها اینقدر گران هست که باید طبیعی معالجه کنیم خودمان را...