.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

امان از دل...

تا دو ساعت دیگه باید برم فرودگاه، عزیزی را ببینیم که می آید، و من عجیب از هر فرودگاهی متنفرم.

دلم هوس کرده، نه، هوس رطب نکرده...

هوس اون بوی مهمونی هایی که وقتی وارد میشی بوی عطر برنج و زعفران، قرمه سبزی و قیمه بادمجان و مخلوط تمام بوی خوب دنیا رو میده...

دلم هوس اون حالت شیکم گندگی بعد از درو کردن شام و شب نشینی و آواز خواندن فامیلی رو کرده.

دلم تنگ شده واسه خانواده ام.

پ ن: فردا دارم میرم یک شهر دیگه و یک روزه بر میگردم.

درماندگی...

دیشب نشستم به تماشای فیلم در انتهای خیابان هشتم، با بازی صابر آبر، ترانه علیدوستی و حامد بهداد.

قصه درماندگی یک خواهر، یک شوهر و یک دوست برای جمع کردن صد میلیون دیه و نجات برادر.

فیلم فوق العاده بود، اولین فیلمی بود که حامد بهداد، دست از حامد بهداد بودن برداشت و این را باید به علیرضا امینی در مقام کارگردان تبریک گفت.

همه بازیگرا خوب بودند، موسی (حامد بهداد) که خودش را شکست، نیلوفر (ترانه علیدوستی) که خودش را فروخت و بهرام (صابر آبر) ...

فیلم به شدن قابل لمس بود، من رو برد ایران و یاد مشکلاتی که همه ما هر روز باهاش درگیریم افتادم، لحظه ای که نیلوفر به منشی بیمارستان با فریاد میگه تو اینجا پول میگیری که جواب من رو بدی، درست حرف بزن، چقدر واسم آشنا بود، چقدر قابل لمس.

و صحنه آخر، جایی که بهرام توی پمپ بنزین روی خودش و ماشین بنزین میریزه، بهرامی که از روی استیصال حتی نمی تونه گریه کنه، بهرامی که دیگه بریده، بهرامی که فقط ناله میکنه...

چقدر شکستم دیشب ...

آزمایشگاه...

تو لَب (آزمایشگاه) نشسته بودم، داشتم یه سری برگه پرینت میکردم واسه فردا، هیشکی تو اتاق نبود، کم کم داشتم جمع و جور میکردم که استادم آمد تو اتاق نمیدونم چیکار کنه!

پرسید چطوری؟ چرا تو ساختمان مرکزی نمیبینمت؟

گفتم خوبم، مثل همیشه

داشتم میرفتم گفت صبر کن، چرا ترم بعد اسم ننوشتی؟

گفتم خسته شدم دیگه از درس خواندن، حوصله ندارم ادامه بدم، فعلا ترم بعد رو اسم نمی نویسم تا ببینم چی میشه.

رفت بالا منبر، گفت نه فلانه بهمانه، اینطور کن، اونطور کن...

بهش میگفتم اوکی، تنکیو، تو دلم میگفتم برو بابا دلت خوشه.

حمید هامون ناله می‌کند که خدایا یه معجزه... برای منم یه معجزه بفرست. مث ابراهیم. شاید معجزه‌ی من یه حرکت کوچیک بیش‌تر نباشه. یه چرخش، یه جهش، یه این‌طرفی، یه اون‌طرفی...

دخترک...

زنگ زده بود واسه احوال پرسی.

دخترک میگه دیشب تهران بارون آمد، رفتم زیر بارون قدم زدم، بیاد تو که عاشق پاییزهای تهران بودی.

میگم نگو، الان خرابم، نگو

شروع میکنه از اوضاع احوال ماشینش گفتن، میپرم وسط حرفش، بی مقدمه، میگم میخوام یه چیزی بگم، بگم؟

میگه: بگو

گفتم زندگی گهی داریم، هممان.

سکوت شد، گفت میترسم، میترسم از هممان، میترسم از روزی که همگی به آخر خط برسیم.

میگه میترسم از تمام این سیاهی که همه مارو گرفته...

میگم من از یه سونامی میترسم، سونامی مرگ دست جمعی...

خسته...

خسته ام رئیس! خسته از تنها سفر کردن

تنها مثل یه چلچله زیر بارون

خسته از اینکه هیچ وقت رفیقی نداشتم پیشم باشه

ازم بپرسه از کجا آمدی، به کجا میری یا چرا

خسته از اینکه آدمها همدیگر را اذیت میکنن

خسته از تمام دردهایی که تو دنیا حس میکنم و میشنوم

خسته ام رئیس! خسته...


مایکل کلارک، مسیر سبز.