.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

مشکل از منه...

من آدم تلافی کنی نیستم، یه اخلاق گند دارم و اونم اینه که اگر با کسی مشکل داشتم باشم همون موقع با یه لحن تخیلی بهش میگم.

حالا الان میگن تو داری تلافی میکنی، چرا، جریان داره...

خانواده ما، حدود 10 تا پسر داره، یعنی پسر عمو و دایی و اینها، بین تمام اینها، من از همه کوچیکترم، و خب کلاً نخودی حساب میشدم.

از همون دوران طفولیت این دوستان من را جزء آدمیزاد حساب نمیکردند، دروغ چرا واسم مهم بود، واسه کی نبوده؟ همه دوست دارند دیده بشند، تو بازی باشند، واسه همین دلایل من همیشه دوستام بهم نزدیکتر بودند تا فامیل های هم سن.

بزرگ هم که شدیم تا همین اواخر که اونها اینجا بودند و من ایران، کاری داشتند ایران هی ایمیل و زنگ و کم و زیاد که چی شد، خب منم درگیر بودم ولی همیشه سعی میکردم توی اویل زمان ممکن انجام بدم.

حالا الان، منه جقله، به جرات میتونم بگم از همشان موفقتر هستم، زمانی که اون بزرگ ها آمدند اینجا، من توی ترمینال بیهقی، منتظر اتوبوس کویر بودیم برم دانشگاه، موقعی که من پا میکوبیدم و نظام جمع میرفتم، اینها هم توی بار نظام جمع میرفتند، به نحوی دیگر که خانواده اینجا نشسته و نمیشه گفت.

گله و شکایتی نیست اصلاً، هر کسی توی زندگیش به نوعی سختی کشیده و بیان این مطالب غیر از سر درد برای مخاطب، حاصل دیگه ای نداره.

مشکل از جایی شروع شده که منه جقله این جمع، از نظر آنها، حال که رسیدم به جایی، دارم کلاس میگذارم و به عبارتی خودم را چ.وس میکنم.

مثلا اس ام اسی میدن و یا ایمیلی میدهند و منتظر جواب هستند، و جواب میرود سه روز دیگر.

این عدم جواب و یا بی محلی از نظر آنها، تلافی نیست، فقط اولویت فرق کرده، خب دیگه الان اولویت آنها اول نیست، چون آنقدر از اول خودشان را دور کردند که غریبه شدند، همین.


و چه گذشت...

راست میگی، شد 8 سال، هشت سال از تولد Friends گذشت.

زود گذشت؟ نه، سخت گذشت؟ آره، خیلی هم سخت.

روزیکه این وبلاگ را درست کردم، تازه شده بودیم دانشجو، اونم وسط کویر، تک و تنها با اینترنت دایل آپ نفتی...

شاید به خاطر فرار از تنهایی بود و شایدم به خاطر سرگرمی، توفیقی نمیکنه، هر دو یکیه.

از 8 سال پیش تا حالا به هدفم هایم رسیدم؟ 

نه، شاید از بیرون آره ولی از درون نه، از بیرون خب درسم تموم شد، تونستم پیشرفتی که در زمینه ی کامپیوتر دوست داشتم بکنم، سربازی رو رفتیم و شرش کنده شد و الانم که اینجا...

از درون، دوست داشتم حداقل تا 26 سالگی ازدواج کنم که نه شرایطش را داشتم نه یارش را.

زیاد دنبال پیشرفت و خفن بودن نبودم و همیشه دوست داشتم از زندگی ساده ام لذت ببرم، ولی خب جریان اون سیب ای است که هزارتا چرخ میخوره تا برسه به پایینه.

یه سری دوستان بودند اون اوایل که می آمدند، می خوانند، ولی خب راهشان و مقصدشان جدا شد.

---------------------------------------------------

مادر غصه میخوره که من تنهام و تو این کشور هم تنها زندگی میکنم و تنها یارو و همدم این لپ تاپم است و من از غم مادرم میشکنم.

میگم مادر، اکثر دختران ایرانی اینجا برای ماندن آمدن نه برگشتن، من تکلیف خودم را هنوز نمیدانم که میخواهم بمانم یا نه...

پدرم هر روز از اوضاع بد اقتصادی میگه، به نظر یکم پیاز داغشم زیاد میکنه، نمیدانم...

تو موقعیتشم که میگم...

بری بیرون، داد بزنی آخه چرا هیچ چیزی نمیگی

 دردی که از رو درموندگیه و استیصال هست...

سندی...

والله ما یه سندی میشناختیم، اون زمانی که راهنمایی بودیم میخوند دختر حاجی الماس، تیپ میزنه چپ و راست، بعدش نوار کاست هاش رو تو مدرسه یواشکی دست به دست میکردیم تا هم از روش کپی کنند، آپلودری بودیم ها.

اِنی وی، این سندی رو من دیگه هیچ وقت ازش نشنیدم و فکرم نمیکنم دیگه آلبوم داده باشه بیرون و کلاً عددی نبود که بخواد زندگی 50 میلیون را بترکونه.

عرض بشه که این سندی خان، از اقیانوس که میاد یه پیچ میزنه میره بالای آمریکا، درست سر اون پیچ دست چپ ماییم، یعنی امروز همه جا تعطیل، پناهگاه بازی و اینها.

ما هم خانه را چفت و بست کردیم، یه گلدون داشتیم آوردیم تو باد نبرتش، بعدشم نشستیم جا شما خالی، دلتان نخواد تو این طوفان و سرما عدسی درست کردیم زدیم به بدن داغ داغ.

برادر هم نیویورک بود رفت دیترویت از اونور هم میره تورنتو یه دورکی بزنه، خلاصه اینکه فضا هالیوودی شده هر لحظه منتظریم دنیا به پایان برسه...


بعداً نوشت: به نظر تخیلی من، اون زمانی شریک دل کسی میشم که واسه پر کردن تنهایی دلم شریکش نشده باشم، بلکه وجودش، وجودم شده باشه.

گاهی به آسمان نگاه کن...

باید اعتراف بکنم من نیز گاه به آسمان نگاه کرده ام... دزدانه!

در چشم ستارگان... نه به تمامی اشان

تنها به آنها که شبیه ترند به چشمان تو




جناب پیمان یزدانیان، سلام!


نمیدانم آن زمانیکه که شروع به ساخت آهنگ عروسی مردگان کردید، در کدام عالم و با کدام معشوقه در حال سیر و سلوک بودید، من هیچ چیزی از شما نمی دانم...

اما اگر روزی روزگاری با جستجوی اسم خود به این مطلب رسیدید، بدانید یکی از بهترین لحظات عمر من در سال 85، رقص دونفره ای بود که تنها خاطره ای ازش باقی مانده است، رقصی که روح هر دومان را در خیابان شریعتی تهران، زیر پل صدر به پرواز در آورد، رقصی که هنوز واسه ی من مقدس است.

عروسی مردگان برای من، یاد آور عزیزی است که راهش از من جدا شد، یاد آور قهوه های داغ و قدم زدن های غروب خیابان ولیعصر تهران است.

و من نیز اعتراف میکنم گاهی به آسمان نگاه میکنم...