.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

از یه جایی به بعد...

روز بعد از استعفا، با یه دیتا سنتر بزرگ مصاحبه کاری داشتم.

قبلش تو ذهنم همه چیز رو حفظ کرده بودم که از اینجا شروع کنم و به اینجا برسم و اینطوری ببندم و در آخر چه طوری به سوالاتش جواب بدم.

رسیدم، معاون شرکت نفر اول بود، گفت چه رزومه ی خوبی (ارواح شیکم دروغگوت که به همه همین رو میگید)، پرسید تو 5 ثانیه بگو چرا باید تو رو استخدام کنم؟

گفتم: شما نباید من رو استخدام کنید...

چی؟ چی گفتم من، خودم باورم نمیشد این حرف رو زدم، همه چیز بهم ریخت، بهم ریختم، ذهنم آشفته شد، نمی توانستم کلمات را جمع و جور کنم، بهش گفتم من همه چیز یادم رفت بزار اینطوری شروع کنم.

من آدم صادقی هستم و این صداقت را هیچ وقت نمی گذارم کنار، من نیامدم اینجا که خودم را به شما بفروشم و دروغ بگم، قابلیت های من این چیز ها است ولاغیر، پس از من دروغ نمی شنوید و برام مهم هم نیست که من رو استخدام نکنید.

وات د هل ایز رانگ ویت می؟

خودم خودم رو سورپرایز کردم، این جمله ی چرند آخری چی بود گفتی؟

دوست داشتم زودتر بندازنم بیرون، عصبی شده بود و پلکم میزد، بعد از 5 دقیقه که اون حرف زد و من اصلا گوش نمیدادم چی میگه، گفت حالا برو اتاق کنفرانس که مصاحبه فنی باهات بشه.

اعصابم خورد بود، تو دلم میگفتم بزارید برم، مثل یه بچه دبستانی که از پیش مدیر حالا باید بره پیش ناظم تا حساب شیطنت هاش رو پس بده.

مصاحبه فنی شروع شد، گوش نمیدادم چی میگه، همه رو میگفتم بلد نیستم، می خواستم زودتر خلاص شم، نمی توانستم کلمه پیدا کنم، چرت و پرت جواب میدادم، خودم نمی فهمیدم معنی یه جمله هایی رو که میگم، چرندیات خالص.

به جای دیسیمبر سکند برگشتم گفتم دیسیبر تو ( December Second, December Two )

ناظم فهمید هول کردم و قاط زدم، گفت عیبی نداره بلد نیستی، من فقط باید بپرسم اینها رو.

ناظم رفت بیرون، گفت حالا دبیر میاد باهات مصاحبه کنه.

تو دلم زار میزدم، میگفتم بزارید برم خانه ام، ولم کنید.

دبیر آمد، دبیر فارسی بود گویا، مهربان بود، پرسید بگو چیکارا بلدی، گفتم ببین بلدم نقاشی کنم.

الکی که نگفتند تا سه نشه بازی نشه، باید اینجا هم یه گندی میزدم، صدام گرفت، خِر خِر میکرد، چند دفعه معذرت خواستم و صدا و گلوم رو صاف کردم، بدتر شد، دیگه صدای زوزی گرگ از گلوم میامد بیرون.

دبیر ادبیات رفت برم یه لیوان آب آورد تا صداهه برگشت.

ولم کردن، آمدم بیرون، کت و کرواتم رو در آوردم، شیشه رو تا آخر دادم پایین و گذاشتم سرما مغزم رو حال بیاره.

-------------------------------------------

از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمیشی، پیر میشی

از یه جایی به بعد دیگه خسته نمیشی، میبُری

از یه جایی به بعد هم دیگه تکراری نیستی، زیادیئی...

کار درست...

استعفا دادم...

ول نمیکنه بره....

زیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی


سوت توی سرم...

کار...

پیدا کردن کار در اینجا، یه چیزی مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاه است، حداقل باید 6 ماه روزی 8 ساعت بگردی دنبالش، کار همه چیز است، خیلی زندگی ها به خاطر تغییر محل کار شوهر و همسر به پایان رسیده، کلاً کار همه چیزه اینجا.

دلم میخواست کارم رو عوض کنم، برم یه شهر دیگه، بیشتر آرزو بود تا خواسته ای که واقعا برم دنبالش، کی حال جا به جایی داره، همین جا هستیم دیگه.

تو همین شهر، خدا بخواد یه کار دیگه جور داره میشه با مزایا و حقوق بیشتر، همچنین جای بهتر و دارای امکان پیشرفت بیشتر.

3 روز پیش یکی زنگ زد، گفت من از آتلانتام، میخوای راجب این کار بدونی؟ گفتم چرا نه!

خلاصه گفت این کار اینطوریه و بهمانه و اینها، گفتم باشه.

به طور معمول شما واسه کار گرفتن در این کشور باید 3 تا مصاحبه بگذرانید و در اصطلاح خودشان هرکی بهتر بتونه خودش رو تو این مصاحبه ها بفروشه در آخر سر از اون شرکت آفر میگیره.

خلاصه، 2 تا مصاحبه رو اینترنتی و تلفنی گذراندیم و گفت واسه سومی باید بیای آتلانتا، منم گفتم باشه فردا ساعت 10، گفت باشه.

تو دلم میخندیدم بشین تا بیام، یک ربع بعدش دیدم ایمیل زده، بلیط هواپیما به آتلانتا رفت و برگشت.

خب دیدم نه مثل اینکه آنها جدی گرفتن جریان رو، خلاصه گفتیم بلیط هواپیما که مفته، بریم هم آتلانتا رو ببینیم هم یه ملاقاتی کنیم.

خلاصه رفتیم و یک ساعتی مصاحبه حضوری با HR، مثلا میپرسید الان خوشحالی بیای اینجا کار کنی؟ میگفتم باید باشم!؟؟

می پرسید فکر میکنی بتونی اینجا پیشرفت کنی؟ میگفتم فکر نکنم.

کلاً HR داشت تو دلش میگفت مردک کرم داشتی آمدی این همه راه؟!

خلاصه سوار هواپیما شدیم و برگشتیم، تو فرودگاه شهر خودم که موبایل را روشن کردم دیدم یه ایمیل ازش دارم، بهم آفر داده بودند!!!

یعنی کف کردم خودم، حالا موندم بین دو راهی...

خوبی ها: حقوق و مزایا 3 برابر اینجای که الان هستم، هست، یعنی کلا میشم قشر مرفع جامعه.

کار سر تا سر کشور هست، پول هتل و هواپیما رو شرکت میده، رفت و آمد نیز همچنین.

هر 3 تا شش ماه شهر عوض میشه و باید برم یه جای دیگه، تجربه زیاد و پیشرفت زیادی تو کارش هست.

به قول برادرم کار مارکاپولویی است، همش تو راهی.

بدی ها: باید تا دو سال در این شرکت بمونم، HR میگفت حساب بکن که تو این دو سال شایدم یک روز هم نتونی برگردی خانه، حتی وقتی پروژه ای نیست بیای توی کمپس شرکت واسه دوره های آموزشی.

همش تو راهم، زندگی تعطیل میشه کلا، پیانو که واسم عزیزترینه رو چیکار کنم، نمیتوانم داشته باشمش، خیلی واسم مهمه، خیلی.

--------------------------------------------


بعداً نوشت: رد کردم.

قدیما...

نمیدانم شمام یادتان میاد یا نه، اون قدیم ندیما، زمان ویندوز 98 و 98SE و ME، آقا عذابی بود نصب کردن مودم اینترنال، یعنی عذاب ها، هی از COM فلان بپر COM بهمان که بشناسه.

صد بار ریستارت کن ویندوز رو، بدبختی بود کلاً.

مثه الان نبود که مودم کلا منسوخ شده باشه، داستانی داشت واسه خودش.


پ ن: در جستجوی خویشتن را دعوت میکنیم به اعتراف کردن درست درمونی...