.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

وبلاگ vs آمریکا...

یه چیزی که خیلی توی وبلاگ ها به چشم میخوره، خوب بودن خود و بد بودن بقیه است، این شامل خود من هم میشه.

مثلا همیشه مردمی هستند که صف را رعایت نمی کنند، اخلاق اجتماعی ندارند، کلاه بردارند، دروغ میگویند و این مردم دارای رذایل اجتماعی هستند که هیچ وقت مای نویسنده وبلاگ شامل اینها نمی شویم.

سر کار همه زیر آب زن هستند (ما نیستیم)، همه دودره باز هستند (ما نیستیم)، همه دارن حق مارو میخورند (ما نیستیم)، همه میخواهند از ما پلی بسازند و بروند بالا (ما نیستیم).

ما اون کسانی هستیم که سرمشق زندگیمان مصدق و شریعتی وطنی و گتس و جابز غیر وطنی است.

اما اگر واقعا اینطوریه، چرا هنوز این همه بد اخلاقی اجتماعی وجود داره، یا اینکه ما هم در جامعه مَثل خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو هستیم، یا اینکه ما هم خودمان یکی از آن مردمیم.

من نه جامعه شناسم نه از این چیز ها چیزی سرم میشم، ولی در مورد خود من، من جزء همان مردمی هستم که دارای رذایل اخلاقین، به موقعش زیراب زدم، دروغ گفتم، توی صف جلو زدم و ....

و فکر میکنم اکثر ما وبلاگ نویس ها، با تقریب خوبی، همه جزء همین مردم هستیم، خوب و بد.

در جامعه ایرانیان مقیم آمریکا، (کسانیکه زمان انقلاب آمدن و دانشجویان حال حاضر)، هر دو گروه خود را جدا از مردم داخل ایران میدانند و خود را نوعی از دماغ فیل افتاده قلمداد میکنند.

همه از اون مملکت که همه دزد و کلاه بردار هستند در رفتند و اون مملکت درست بشو با این مردم نیست و خلایق هرچی لایق.

این باعث میشه که من با این گروه هیچ رفت و آمدی نداشته باشم، چون خودم را جزء اون خلایق هرچه لایق میدانم، خوب و بد، زشت و درست، من جزء همان مردم هستم، نه کسانیکه مثل  " بوی گل چنان مستش کرد که دامنش از دست برفت".

اگر قرار هست چیزی درست بشه، اول باید از خودمان باشه و برسیم به:

آن کس که نداند و بداند که نداند   لنگان خرک خویش به منزل برساند...


و داستان همچنان ادامه دارد...

مگه ماها از زندگی چی میخواستیم که شدیم یه نمودار تانژانت، که یه سری با زاویه 90 صعود میکنند و ما بقی با همان زاویه سقوط...

آل کاپون...







پ ن: فرودگاه شیکاگو، ایلینویز...

فانتزی های من...

خیالپردازی و داشتن یه فانتزی، همیشه تو زندگیم مهم بوده.

اینکه شب ها توی تخت خواب خودم را یه فضانورد حس میکنم که بدون جاذبه پر میکشه، یا اون زمانها که تهران بودم و خسته و داغون مثل بقیه مردم شهر سوار مترو و اتوبوس میشدم، خودم را هری پاتر فرض میکردم که با یه جادو و عصای جادوگریش همه رو به رقص وا میداشت.

کلاً تصورات من نقشی انکار نشدنی تو زندگیم داشت تا اینکه کم کم حتی فکر به این فانتزی ها هم برایم حسرت شد.

حسرت روزی که بتونی با کسی که ارزش داره باشی، حسرت یه رستوران خوب، حسرت یه روز خوب.

مطمئناً هم من عوض شدم هم شرایط، دیگر قدرت مالی آنقدری نیست که بشه ماهی یکبار رفت رستوران غذا خورد، دیگه حس و حال وجود کس دیگری هم نیست.

خواستم بگم اگر شما هنوز این فانتزی ها رو دارید، دودستی بهش بچسبید و ولش نکنید، که نعمتیه.

تقویم...

آخرین بار به گمانم 3 سال پیش بود که توی تقویم علامت زدم، آنموقع در گیر درسی بودم به نام سیستم عامل، تقویم تا 45 روز رفت.

این دفعه هم باز سیستم تقویمم رو راه اندازی کردم، فعلا 2 روز...