.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

آدمهای غمگین...

بچه که بودم، فکر میکردم آدمهایی که میرن فرودگاه پشت اون شیشه یا اونهایی که از پشت اون شیشه میان خیلی باکلاس هستند، هرچه مقصد دورتر، باکلاس تر.

بعدش خودمان که رفتیم اون ور شیشه، دیدیم این مردم چه غمی دارند.

هنوز رفتن به فرودگاه، به نیت سفر یا استقبال، حالم رو بد میکنه و یه غم بزرگ روی دلم میشونه.

کاشکی اون پشت شیشه، همیشه پشت شیشه میموند...

منه ایرانی...

من ایرانیم، این دست خودم نبوده که تو ایران بدنیا آمدم، دست هیشکی نبوده، همونطوری که دست اون بور توی لندن یا اون سیاه توی تانزانیا نبوده.

این جبر جغرافیایی، هیچ برتری برای هیچ گروهی نباید ایجاد کنه، ولی متاسفانه میکنه، تا 150 سال پیش بردِداری، الان هم به صورت نوینش.

اینجا، یا حداقل توی یه شهر سوئد و شهر خودم تو آمریکا، از ما ایرانی ها خوششان نمیاد، تا میگیم از ایران طرف صورتش میره تو هم و اخم میکنه.

واسم هیچوقت مهم نبوده و نخواهد بود، همیشه توی همه جا گفتم ایرانی بودم و خواهم گفت، بعضی ها پنهان میکنند، بعضی ها عوض میکنند، من افتخار نمیکنم که بگم من ایرانی هستم و از نژاد پاک آریایی و این حرف ها...

ما اینجا بدنیا آمدیم و تا آخر عمر هم وطنم همون ایران میمونه، این نه دست من بوده، نه دست بقیه جمعیت کره زمین، حالا طرف میخواد از این خوشش بیاد، میخواد نیاد.

بخاطر همین ایرانی بودنم خیلی از شغل ها را نتوانستم بگیرم و خیلی از موقعیت های خوب رو از دست دادم، اما به خودم میگم بالاخره یه روزی باید این مشکل حل بشه که من رو باید از روی خودم بشناسن و قضاوت کنند، نه مملکتم.

بالاخره یه روزی باید همه مساوی بشیم و این کشورهای ثروتمند دست از غارت و چپاول بقیه کشورها دست بردارند، این محقق نمیشه مگر با فشار افکار عمومی، حداقل من اینطوری فکر میکنم.

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت.

من کج فهم...

فلسفه ی این آدم هایی که به صورت ناشناس (Invisible) وارد یاهو مسنجر می شوند رو نمی فهمم.

یاهو مسنجر کلاً واسه چت کردن ساخته شده، درسته لینک میده به میل باکس و در لحظه ورود از وضعیت آب و هوای منطقه هم شما را آگاه میکنه، ولی در کل واسه ی چت کردن ساخته شده.

حالا این دوستانی که به صورت ناشناس میان، من درکشان نمیکنم، مثلا دوست ندارند با کسی چت کنند، یا اینکه دوست دارند انتخابی با کسی چت کنند؟!

اگر دوست ندارند چرا اصلا عضو شدن، اگر دوست دارند انتخابی چت کنند چرا غیر انتخابی ها را پاک نمی کنند؟!

یا شایدم هم آنقدر بالا رفتن که دیگر هر کسی لایق هم صحبتی باهاشان نیست!!

قانون گذاشتم واسه خودم، با Invisible ها دیگر تا زمانی که در این حالت هستند، همکلام نشوم...

این پست نظر ندارد...

6 هفته پیش، چندین مصاحبه تلفنی داشتم با یک کامپانی غول کامپیوتری، یه چیزی تو مایه های ماکروسافت.

هیچ وقت پیگیر نشدم، با خودم گفتم این ها با این غول بودنشان هیچ وقت نمی آیند من را استخدام کنند، سه هفته پیش تو خواب بعد از ناهار بودم که گوشیم زنگ زد، طرف گفت اگه بگیم سر ماه بیا، می توانی بیای، منم گفتم آره.

گفت باشه، اصلا نمیدانستم از کجاست، دوباره خوابیدم و یک ساعت بعد که پاشدم و ایمیلم رو چک کردم نامه درخواست به کار یا همان آفر را دیدم، با یه شرایط عالی، حقوق و پورسانت عالی.

معطل نکردم و قرار داد را امضاء کردم و فرستادم.

فرداش ازم چندین فرم خواستند، آدرس خانه ایران، مدارک دانشگاه، محل و شماره تماس کار در ایران، کپی شناسنامه و کارت ملی ایران و خلاصه همه ی زندگی من را در ایران خواستن.

دو روز پیش طرف زنگ زد که میتوانی به جای هفته دیگه از دوشنبه اینجا باشی، ما شدیداً بهت احتیاج داریم و اگر بتوانی خودت را برسانی عالی میشه.

کسایی که من رو میشناسن میدونند که اهل ریسک و بدون برنامه کار کردن نیستم، گفتم عیب نداره بگذار یک دفعه هم اینطوری، شهر مورد نظر 16 ساعت با شهر اینجام فاصله داره، گفتم میام.

با خودم فکر کردم میرم چند روز متل تا بتوانم یه خانه خوب پیدا کنم، دیروز همه وسایلم را جمع کردم و شد یه چمدان با دو تا کارتون.

کلی با خودم کلنجار رفتم که توانستم خودم را با این شرایط قانع کنم، گفتم توی راه عکس میندازم و میام میزارم توی وبلاگ و میگم ببین مرجان، گفته بودی ساختار شکنی کن، این اولیش.

امروز صبح یه سری خورده خرید داشتم مثل کیسه زباله و اتو و اینها که رسیدم آنجا این حداقل ها باشه، رفتم خرید و وقتی برگشتم دیدم طرف ایمیل زده که نیا، هنوز به خاطر میلیتت ما نمی توانیم تایید کنیم اینجا کار کنی.

خشکم زد، لال شدم، ایمیل رو فوروارد کردم برای برادرم، زنگ میزد به گوشیم، میشنیدم اما متوجه نمیشدم این زنگ موبایلم است.

آخرین بار، فکر کنم 8 سال پیش بود که سیگار کشیدم، اون زمان دلارا بهم گفت نکش، گفتم چشم.

نمیدانم تا سوپر چه شکلی روندم، یه بسته خریدم و رفتم نشستم توی بالکن خانه، کشیدم و اشک ریختم.

وقتی یه مقداری آروم شدم، جواب ایمیلش رو دادم،گو تو هِل یو اِدیِت پی پل.

چند...چند...

پرده اول: پدرم همیشه میدونست با خودش چند چنده، میدونست اهل ریسک کردن نبوده و نیست، می دونست زندگیش چطوره...

پدرم رویا پرداز نبوده، پدرم نمیخواست قله های افتخار رو یکی یکی طی کنه و بشه یه اسم گنده تو مملکتش، پدرم ترجیح داد هر هفته با دوستاش بره قله توچال و مرضیه بخوانه.

پدرم چند سال قبل از انقلاب، به عنوان دانشجو پزشکی میاد آمریکا، انقلاب که میشه فراخوانده میشه و پدرم بر میگرده، عموم میمونه ولی پدرم میدونست چند چنده.

پدرم از دانشگاه اخراج میشه، چون ارتشی بوده، پدرم تلاش میکنه و دوباره با همون عنوان برمیگرده دانشگاه، پدرم 4 سال پزشک منطقه بوده و 4 سال بعدترش شرقی ترین مرز ایران خدمت نطامی اش رو ادامه میده، چون پدرم از خانواده طاغوت بوده و هنوز یکی از برادراش آمریکاست و برادر بزرگش هم که تیمسار زمان شاه.

عموم همیشه پدرم و شماتت میکرد، که آمریکا رو ول کرد و بدبختی رو چسبید، پدرم میدونه چند چنده، پدرم میدونه چقدر بدبختی کشیده.

حالا پدرم، 12 سالی است که از ارتش بازنشسته شده و یک سالی هم هست که دیگر طبابت نمیکنه.

پدرم بعد از 18 سال اجاره نشینی، آپارتمانی داره و با مادرم زندگی میکنه.

عموم یک خانه داره تو آمریکا یا یه حیاط بزرگ در جلو و عقب، پدرم دوست داشت خانه ای داشت برای باغبانی، عموم 3 تا ماشین داره، یک بی ام دبلیو، یک هوندا و یک تویوتا، عموم یک گاراژ بزرگ داره، پدرم آرزو داشت همیشه گاراژ بزرگی داشت تا بتونه ماشین پیکان، بعداً پراید و حالا 206 خودش را مکانیکی کنه.

35 سال از زمانیکه پدرم و عموم از هم جدا شدند گذشته، پدرم سختی کشید توی ایران، عموم سختی کشید توی آمریکا.

حالا پدرم بازنشسته است، دیگه تا قله نمیره ولی تا ایستگاه دو میره و هنوز مرضیه و دلکش میخوانه، پدرم از گرانی و بی عدالتی شاکیه، خیلی هم شاکیه، از دخل و خرجشان کلی زدند، دیگه خیلی چیزها نمی توانند بخرند، خیلی جاها نمی توانند بروند، پدرم از ترافیک تهران میناله، پدرم معتقد است اگر درب مملکت را گل بگیرند بهتره.

پدرم دوستان زیادی داره، پدرم با دوستان خوشه و خوشحاله، پدرم از اول میدونست چند چنده.

عموم، سه تا ماشین داره، یه خانه داره با دو تا حیاط بزرگ و گاراژ شخصی و یک ویلا کنار ساحل، پدرم ویلا نداره، بخواد بره کنار ساحل از ویلاهای درب و داغون ارتش استفاده میکنه.

عموم بعد از 35 سال هنوز دنبال تاییده گرفتن از بقیه است، که انتخابش درست بوده و زندگیش از برادرش خیلی بهتره، عموم دو تا دختر داره، تلفنی هفته ای دو هفته ای حالشان را میپرسه، عموم نگران قسط های خانه و ماشین است و کاری که همیشه در خطر از دست دادن.

عموم خوشحال نیست، عموم دوستی نداره، عموم هم از اسب افتاده هم ازاصل، عموم فکر میکنه علامه ی دهر است، عموم خیلی باد داره، عموم بیماره، عموم هنوز بعد از 35 سال نمی دانه با خودش چند چنده.

پرده دوم: پسر دایی ایمیل فرستاده برای ازدواج، من که شمال آمریکام نمی توانم برم، پسر دایی جنوب است، زندگیم خرج داره، برادر غرب است، زندگی اون هم، عمو هایش در شرق با زن و بچه که مشخص هستند.

پسردایی داره ازدواج میکنه، خانواده نزدیک و دور پسر دایی و همسرش، همگی در ایران یا اطراف دنیا هستند، پسردایی با همسرش میروند دادگاه تا ازدواج رسمی کنند و شروع کنند به زندگی.

پسردایی، من، برادر، پسر عموها، هیچ کدام نمیدانیم چند چندیم، هیچکدام.