.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

من بچه...

شنبه صبح ها، موقع دیدار گفتگو با خانواده است، با یاهو، اوو یا اسکایپ، بیشتر بسته به شیر فلکه اینترنت ایران داره.

این هفته موقع صحبت، عموم هم مهمان بود و بعد از صحبت های معمولی من با خانواده ( گفتن هزار باره من: چه خبر دیگه)، عموم هم برای احوال پرسی و اینها آمد پشت کامپیوتر و من نکات بسیار آموزنده ای آموختم، از جمله:

صبح ها نیم ساعت زودتر سر کار بروم و عصر هم نیم ساعت دیرتر محل کار را ترک کنم، به منظور پاچه خواری ( اعتراضی کردم که با جمله ی عمو من 38 سال دارم اینکار رو میکنم، رد شد)

همیشه مرتب و منظم بر سر کار حاضر بشم !

لباس هام همیشه اتو داشته باشه !

سعی کنم خودم را فعال و مشتاق نشان بدهم !

رئیسم را جناب خطاب کنم نه با اسم کوچیک که در اینجا مرسوم هست.

ولی در هیچ کاری زیاده روی نکنم

و از همه مهمتر اینکه، در خرج کردن حقوق، اصراف نکنم.

خدا را شاکر هستم که عمو جان از زمان نهار و نماز! در این ولایت کفر و روزه در ماه مبارک صرف نظر کردند...

دو زندگی...

زندگی دومی: با دوستم چ، سوار ماشین داریم از جایی بر میگردیم، یه ویلا مانند تو جایی مثل شمال ایران.

یه مقدار جلوتر، پیاده شدم، به کنج خیابان که توسط پله و مغازه ایجاد شده خیره شدم، یه کرکس خاکستری، بزرگ، اندازه آدم، پشتش به دیواره، گیر افتاده، روبروش دوتا کرکس سیاه، سیاه مثل ظلمات شب، دارن یواش یواش بهش نزدیک میشن.

کرکس طعمه بالاهاش رو حلقه میکنه دور کله اش، کله اش غیب میشه، وقتی بال هاش رو جمع میکنه، کله اش تبدیل شده به سر عقاب، دو تا کرکس سیاه میترسند، یکم عقب میشینند.

من همینطوری دارم نگاه میکنم، حالا شکارچی ها شدند پنج یا شیش تا، مهاجم ها بالهاشون مثل ادوارد دست قیچی، قیچیه، کرکس خاکستری باز برگشته به کله ی کرکسیش، چند بار تلاش میکنه تا با کله عقاب شکارچی ها رو بترسونه، نمی تونه!

یکی از شکارچی ها که به نظر میاد رهبر گروه باشه، بلند بلند میخنده، از تو چشاش برق برتری رو میخوانم، داره به طعمه با چشاش میگه لذت میبرم ترس رو تو چشات میبنم، کرکس سیاه ها قیچی ها شان رو میزنند به هم.

تو شوکم، برمیگردم پشتم و اطرافم رو نگاه میکنم، کل شهر آمدن تماشا، تماشای شکارچی و طعمه.

بچه گربه ی سیاهی میدوه سمتم و از کنارم رد میشه، یکی دیگه از دوستام میگه آب دهنت رو قورت بده، میگم چرا، میگه این که گربه آمد سمتت شگون نداره، به شکارچی ها اشاره میکنم میگم اینها چین؟ میگه مگس...


زندگی اولی: بیاد ندارم اهل خواب دیدن بوده باشم، اگر هم میدیدم همان اتفاقات روزمره بوده، فیلم جنایی میدیدم، شب میشدم پلیس تو خواب، دو هفته است خواب شده زندگی دومم، عین یه سریال که هر شب ادامه داره و منم شخصیت هستم توش، جالب تر اینکه کامل یادم میمونه و این خواب ها هم اکثر هیچ ربطی به روزمره ندارند و کاملاً مثل خواب بالا معنی دارند، من اینطوری فکر میکنم با اینکه معنی هیچ کدامشان رو نمیدانم...

سگ...

مثل بقیه کارمندهای روی زمین، منم از اول هفته واسه آخر هفته و تعطیلات روز شماری میکنم، آخر هفته ام میاد و رسماً هیچ غلطی نمیکنم.

یه سری خرید و اتو زدن و غذا درست کردن واسه طول هفته و درس خواندن.

شاید یک فیلمی هم ببینم، این میشه آخر هفته عذاب آور من، که بیشتر بقیه روزها تنهاییم رو میزنه تو سرم و میگه تو اینجا چه غلطی میکنی.

آدم اهل کلاب و بار نیستم، البته یکبار در شهر جدید گفتم بر ببینم شاید کسی رو دیدیم و باب آشنایی باز شد، از در که وارد شدم انگار یکی از برادران دالتون وارد شده، سکوت شد، موزیک قطع شد، همه برگشت نگاه کردن بهم، یکی هم یه تفی انداخت زیر پاش، البته پیاز داغش رو زیاد کردم ولی تابلو تو جایی بودم که نمیخواستنم.

به فکرم افتاد یه سگ بگیرم، خودم از سگ مثل سگ میترسم ولی زندگی غربی واسه هر دردی یه کوفتی داره، درد تنهایی هم با یه حیوان درمون میشه.

سگ خوبه، مثل بچه نیست که از همون اول فکر پوشک و شهریه دانشگاه با هم باشی و آخرشم بگه دَدی تو کول نیستی، با بای. یا مثل همسر که ببینه شوهر صغرا خانم واسش بادمجونه بمی خریده، من بادمجون بازار روز، بعد این رو بزنه تو سرم.

سگ میگه، تو فقط این توپ رو بنداز، من چاکرت هم هستم، والله به خدا...

گفتم یه سگ بگیرم، هم از تنهایی در میام، هم میشه همدمم (سگ هم همدممان شد!) بعد دیدم چند تا مشکل داره، اول اینکه من تو پانسیون زندگی میکنم و جای بزرگتری هم نمیخوام، خوب این واسه سگ مورد علاقه من که باید از این گنده ها که نصف سگ نصف گرگ هست و با چشاش از همون اول میخواد جیگرت رو پاره کنه کوچکه.

حالا آمدیم مشکل جا حل شد، این بدبخت از 7 صبح باید تو خانه باشه تا 6 شب، خوب فرنود بند میشه بچه، پوشکش که نمیشه کرد، یه دفعه هم دیدی همون وسط کارش رو کرد، حیوانه آدم که نیست.

مشکل بعدی اینه که این بدبخت باید هر روز باهاش بازی بشه تا انرژی اش تخیله بشه، منم که از سر کار میام آنقدر کار و درس دارم که فرصت نمیکنم و 10.5 هم چپه شدم.

مشکل آخر و بزرگترین مشکل که همیشه هست، اینا ده دوازده سالگی مرحوم میشن، خوب سگه، قبول، ولی آدم دل میبنده، سخت میشه آنوقت...

خلاصه آخر هفته من هم همیشه به همین فکر های چرندیات میگذره تا دوباره از اول هفته لحظه شماری کنیم واسه ویک اِند.

خوابم میاد...

خواب بعد از نهار، از نظر من نه تنها مفید است بلکه اصلاً واجبه، اصن حدیث داریم...

من خودم، اگر بعد از نهار، ده دقیقه هم بخوابم، شیرین 10 ساعت مفید شارژ میشم.

محل کار قبلی، خرمان میرفت و واسه خودمان دفتر داشتیم، خلاصه همونجا بعد از نهار در رو میبستم و یه چرتی میزدم و از آنور تا شب ساعت 12 شنگول بیدار بودم صحبش هم راحت از خواب پا میشدم و میرفتم سر کار.

محل کار جدید، دیگه از این خبرا نیست و به جاش یه میز دارم که از بس بزرگه میتوانم روش حرکات ژانگولر انجام بدم، ولی چه فایده که نمیشه چرت زد.

حالا فکر نکنید که نهارم، نهار هستا، مثلا چلو کباب با دوغ و ریحان، اصلا آخه چلو کبابش اینجا کجا بود.

من معمولا نهارم سبک است و شام غذای گرم میخورم، مثلا نهارم یه روز سالاد است، یه روز نون و پنیر، یه روز میوه و گردو، همین چیزها.

خلاصه از خواب میگفتم، چون این چرت بعد از نهار رو ندارم، شب ها حداکثر تا یازده بیدارم و بعد از اون کله پا میشم.

حالا این همه روده درازی کردم که بگم دو شب گذشته، این همسایه ما که تا مغز سرش رو خالکوبی کرده و من یکی جرات ندارم چیزی بهش بگم، آهنگ رپ میذاره با صدای بلند، خودش هم با اون صدای بلبلیش شروع میکنه خوندن تا ساعت 2.30 شب.

مگه میشه خوابید؟!

این دو روز بعد از ساعت ناهار چشام باز نمیشد، اونجام که نمیشه خوابید، رئیس میاد خفتم میکنه، چشام باز نمیشه به معنی واقعی، طوری که نتوانستم رانندگی کنم و آمدم تو ماشین یه ساعت خوابیدم بعدش رفتم منزل...


خارج گود: دقت کردید از وقتی زندگی دستمان آمد، همیشه زندگیمان در " برهه حساس کنونی " بوده؟

دموکراسی...

یه زمانی هم بود، ما کلاس کنکوری میرفتیم به نام جاویدان، توی خیابان شریعتی روبروی پمپ بنزین میرداماد، نمیدانم هنوزم هست یا نه.

یه معلم دیفرانسیل حسابان داشتیم، به نام اکبری، باسواد بود و درس دادنش هم رو اصول بود، خوب بود خلاصه...

القصه، این جناب اکبری کلاً یه استایل مخصوص خودش رو داشت، مثلا همیشه باید 3 تا خودکار آبی و مشکی و قرمز همراهمان داشتیم، آنوقت وسط کلاس میگفت: جزوه 90 درجه، خودکار قرمز، نکته...

بعد این سیگاری بود، دیگه از دودکش به ماشین دودی صعود کرده بود و چایی نباتش همیشه به راه بود، البته نه از این چایی نبات های معمولی ها، کلاً یه دستور دم کردن نبات داشت که روش یه اپسیلن چایی میریخت.

این معلم عزیز، دموکراسی کامل تو کلاسش برقرار بود، مثلا میخواست کلاس فوق العاده بزاره، میگفت چهارشنبه هشت صبح، بعدش 5 دقیقه بحث و بررسی، آخرش میگفت: کلاس من دموکراسی کامل داره، حرف حرفه منه، همون چهارشنبه هشت صبح.

آنوقت ما با این علی اینها، میرفتیم تو کوچه موسسه، تیم میدادیم، 40 دقیقه فوتبال بازی میکردیم، بعدش هن هن کنان، عرق ریزان میرفتیم سر یه کلاس دیگه.

چنین موجوداتی بودیم...