.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

کار...

یه شرکت مشتری داریم، که خیلی گردن کلفته و غیر از ما که تو آمریکا هستیم از شعبه های هند و مکزیک و لندن هم کمک میگیرم.

این مشتری به این بزرگی، یه منیجر داره عوضی، به تمام معنا عوضی، یک آدم حرو.م زاده ای که دومی نداره.

مثلا هر خیر سرش پروژه داره، زنگ میزنه میگه لاب لاب لاب، میگیم عمو، بقالی که نیست، پروژه است، باید بنویسی، بره تایید شه، برسه به تیم، هزارتا بالا پایین شه، دهنت سرویس شه، بعدش ما برات انجام میدیم، میگه نه، همین که من میگم، حالا بماند زنگ هم میزند من نصف حرفاش رو نمیفهمم.

صد بار تو خواب کشتمش، شات گان، تصادف اتفاقی، حتی به دفعه فکر کردم برم تو پروفایل لینک اینش بنویسم این آدم یک کو.نی است.

القصه، دیروز باهاش جلسه داشتم و شدید رفت رو اعصابم، طوری که رسیدم خانه دو تا اَد ویل خوردم و ساعت 7 شب خوابیدم تا 7 صبح، صبح هم با تب و لرز بیدار شدم و رفتم اداره.

دیدم اینطوری نمیشه، این مرتیکه داره خیلی دیگه اذیت میکنه، از امروز منم شروع کردم اذیت کردن، ساعت یک باهاش جلسه داشتم تا 2، تلفنی، من وقت ناهارم دوازده و نیم تا یک و نیم هست، خیلی ریلکس ساعت یک و نیم بهش زنگ زدم، گفت جلسه ما از ساعت یک بود، گفتم بله ولی من تا ساعت یک و نیم نهار هستم، شما میخواهید من از قوانین فدرال در مورد 8 ساعت کار در روز سرپیچی کنم؟

گفت نه، اصلا، میتونی زمانش رو جا به جا کنی، گفتم این زمان دست منه و من تشخیص دادم این بهترین زمان برای من است.

دوباره عصری ساعت 5 تا 5.5 باهاش جلسه داشتم، اول ساعت 4 جلسه رو توی ایمیل تایید کردم، بعد ساعت 4.50 توی ایمیل رد کردم و گفتم شرمنده داداش، 8 ساعت من پر شده و من بیشتر از این برات کار نمیکنم، یارو قاطی کرد گفت ما با هم دیگه مشکل داریم (تو دلم گفتم کی با تو مشکل نداره!!) گفت یا همین الان به این شماره زنگ بزن، یا من به منیجرت گذارش میدهم.

منم براش نوشتم من این نوشته ها و ایمیل ها رو واسه منیجر فوروارد کردم.

خلاصه اینکه باید ببینیم چی میشه و جریانات کدوم وری میره...

هی خسته، خسته...

اوضاع که خوب نباشه، دستم به نوشتن نمیره...

جا...

حدود 7 هفته دیگه، یه دوشنبه تعطیل است، گفتیم از الان بلیط بگیریم 4 روز بریم پیش برادر، رئیس کوچیکه گفت برو، من حرفی ندارم، فقط فرودگاه به خاطر سرما بسته میشه!!!

یعنی 6 هفته دیگه اینجا قطب میشه؟؟؟

البته الان برادر میگه شهرشان آنقدر داغ است و رطوبت داره که شب ها هم نمیشه آمد تو خیابان قدم زد، آنوقت من اینجا از اول هفته بخاری روشن کردم...

خام...

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

(سعدی)


خدایا! خام ما رو مبر...

زورم میاد...

یکی از دوستان دانشگاهی، سال 2009 پناهندگی سیاسی گرفت تو آمریکا.

آخرین بار 2 سال پیش تو واشنگتن دیدمش و 3 روزی مهمانش بودم، کلاً یه زمانی بیشتر از الان از حال هم جویا میشدیم.

4 ماه پیش بود چند بار زنگ زدم جواب نداد دیگه نزدم، امروز سر کار دیدم ایمیل 2 سال پیشم رو ریپلای کرده که شمارت رو گم کردم و اینها...

زنگ زدم و گفت رفته بودم اروپا...

جوش آوردم، گفتم تو نه کار درست درمونی داری (کلاً نداری!)، نه تخصصی داری، همون لیسانست رو هم تموم نکردی، آنوقت با پول مالیات ما داری تو گرونترین شهر آمریکا زندگی میکنی و میری سفر اروپا؟؟ بعد من که دارم کار میکنم و خوب هم در میارم نمیتوانم از پول خودم استفاده کنم!!!!

اعصابم بهم ریخت، این همه مالیات بده واسه ارتش و اسرائیل و بمب و تفریح یه سری آدم، آنوقت یه حمل نقل عمومی نداشته باش، یه بیمه خدمات درمانی نداشته باش، بدشم یه مشت آدم جنگ طلب بیان با سرنوشت 70 میلیون آدم دیگه بازی کنند و هی تحریم، تحریم، گوش فلک رو هم با حقوق بشرشان کر کنند.

ای که شما سیاست مدار ها همه تون سر و ته یه کرباسید، فقط یه سری هاتون زیر پوستی چوب رو آره، یه سری ها روپوستی...

اون روپوستی ها که نه دنیا رو دارند نه آخرت رو...