.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

فیلم...

خیلی از فیلم های ایرانی خوشبختانه در اینترنت یافت میشه و میشه دید، از نظر کمیت که ماشالله، از نظر کیفیت اما...

برای چندین بار هامون و گاهی به آسمان نگاه کن را نگاه کردم و برای اولین بار باغ فردوس ساعت 5 بعد از ظهر، که به نظرم نسبت به فیلم های الان خیلی خوب بود.

اگر فیلم خوبی میشناسید، معرفی کنید...

چند چندیم!...

فکر کنم 5 ماه این پست چند...چند... را نوشتم، مطلب زیر به نوعی ادامه همان است.


شاید بشه گفت من از زمانی زندگی دستم آمد که تو 19 سالگی رفتم شهرستان واسه درس، مثل خیلی های دیگر، شدم خودم و خودم و دیگر مثل سابق پدر و مادری نبودند که اوضاع رو تحت کنترل داشته باشند.

مهر 83 رفتیم و اون شد یه جهش و بزرگ شدن تو زندگی من.

بعد از لیسانس هم با کمک پدر علی، سربازی را به جای 8 ماه دیگه انداختم جلوتر و دو ماه بعدش رفتم سربازی و شر آن هم کنده شد.

تقریباً ترم های آخر بود که دیگه همه به فکر بعد از فارغ التحصیلی بودیم و بریم نشیمن گاه دنیا رو پاره کنیم و برای خودمان کسی شویم، منم مثل بقیه، خدای جوگیری!

بعد از سربازی هم قضیه مهاجرت به آمریکا پیش آمد و فکر کنم 3 سالی هست که آمدم.

قبل از آمدن نشستیم با خانواده نوشتیم خوبی ها و بدی های ایران و آمریکا، که مطمئناً آمریکا پیروز شد، بعد از یک سال و نیم باز هم نوشتیم و باز آمریکا پیروز شد.

خدا را شکر من تو زندگیم هرچی خواستم بدست آوردم، کاری عالی، پول فراوان، موقعیت شغلی خوب، صبح پاشو یه مسواک بزن، برو سر کار تا 5، ساعت 5 هم بیا خانه و ولو شو پای برنامه های تلویزیونی!

بازم خدا را شکر وضع مالیم خیلی خوب شده و هرچی دارم از خودم دارم و مطمئناً ایران چنین وضع مالی رو برای من به وجود نمی آورد، اما...

اما شاد نیستم، اما این زندگی رو دوست ندارم، منطق نگاه به آینده، اینکه ببینی عقلت چی رو میگه رو دوست ندارم، پس دل چی میشه؟؟

من پسر همون پدر هستم، دوست دارم برم کوه، برم ایرانگردی، و هزارتا کار دیگه که همش کار دل هست و دل من اینجا نتونسته ریشه بگیره، حالا میدونم مملکت خودمان هم یه جای مضخرفی هستا، ولی دلم ریشه اش اونجاست.

هفته پیش موقع برگشتن از سر کار، یه بی ام دبلیو دیدم و گفتم بزار ماشینم رو عوض کنم، ماشین فعلیم رو 10 ماه خریدم، رفتم دیدم و چانه زنی ها رو هم انجام دادم و بهش گفتم من چهارشنبه میام!

چهارشنبه سر کار داشتم حاضر میشدم برم بانک برای گرفتن چک که فهمیدم شدم یک آمریکایی، و دلم این رو نمی خواست.

به جا بانک رفتم پیش مدیر و گفتم تا آخر ماه بیشتر نمیام، روز بعدش بهم شغل بالاتر و درآمد بهتر دادند، اما یه روزی، یه زمانی باید میفهمیدم که با خودم چند چندم!

فکر میکنم این روزها، دومین نقطه عطف زندگیمه، جایی که تصمیم گفتم به جای عقل، برم سراغ دلم... 

وقتی من خواب دیدم...

دیشب، بعد از 70 ساعت بیداری، از 3 صبح خوابیدم تا 8 و باز خواب دیدم.

خواب دیدم مادرم تا 2 روز دیگر از بیماری بیشتر زنده نیست، تو خواب زار میزدم و گریه میکردم، چه خواب بدی.

خودم رو میزدم این ور آنور، میگفتم آخه چرا! از خواب که پاشدم متکام خیس از اشک بود، واقعا میخواستم تو اون لحظه فاصله ای وجود نداشت و میرفتم پیش مادرم.

بعداً که یکم آروم شدم، گفتم شکر که این خواب بود، بعد به خودم گفتم اگه واقعیت بود... تو مادرت رو سال پیش بغل کردی، یادته کی آخرین بار خوشحالش کردی، همین قضیه واسه پدر، پشتم لرزید، ترسیدم، واقعاً ترسیدم.

ذکر مصیبت...

یه مصیبت افتاد توی زندگیم، توی جایی که باید محل آسایش و آرامش باشه و شد محل بدبختی.

تمام تلاشم رو کردم، تمامش رو، توی 72 ساعت گذشته فقط 2 ساعت روی صندلی خوابیدم.

اوضاع خوبی نیست اصلاً و ابداً.

و بعدش...

اتفاق افتاد...

بریدم

به خودم گفتم چه عیبی داره آدم بپذیره که این راهش نیست و دست از مبارزه برداره و بگه بریدم.

تصمیم نهایی رو نگرفتم ولی خیلی بهش نزدیک شدم.

کار...

امروز داشتم فکر میکردم چقدر ماها، مخصوصاً من، ناشکرم. زندگی رو سخت گرفتن و سخت گرفتن.

من دو سال سابقه کار تو بیمارستان رو داشتم و فکر کنم تو این دو سال 5 بار ناراحتی و گریه ی اطرافیان تازه در گذشته کان رو دیدم، خیلی تو روحیه ام تاثیر گذاشت، خیلی.

داشتم فکر میکردم اینهایی که تو بهشت زهرا کار میکنند، یا اینهایی که راننده بنز بهشت زهرا هستند، هیشکی دوست نداره ماشینشان رو ببینه، هیچکی دوست نداره پاشون تو خانه اشان باز بشه، اینها همیشه با غم سرکار دارند، آدم های مختلف و غم های مختلف.

به نظرم این چیزها واسه آدم عادی نمیشه، دل آدم نمیتونه به این چیزها عادت کنه، آنوقت من شاکی میشم از افسردگی...