.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

خَم زندگی...

زندگی پیچ و خم داره، این همه ی ما میدونیم، زندگی من یه چند وقتی یه که وارد خَم شده و بیرون هم نمیاد، از طرفی تجربه یکسال و خورده ای اخیر بهم ثابت کرد که همچین بد هم نشده که تو اون خَم توی اون زمان مونده.

مثال هاش زیاده، از زندگی خصوصی بگیر تا کار و درآمد و بگیر و ببند، مثلاً دقیقا 14 ماه پیش که قرار بود نامزد کنم، وقتی همه چیز رو بهم زدم، سخت گذشت، خیلی هم سخت گذشت، ولی الان شکر میکنم که جرات این کار رو داشتم.

الان دیدم نسبت به اون موقع خیلی عوض شده و فکر میکنم عاقلانه تر تصمیم میگیرم، امیدوارم اینطور باشه.

حالا خَمی که الان تو زندگیم سر دو مسئله افتاده، حتماً حکمتی داره که باید بعداً ازش درس بگیرم، باز سخت میگذره، نه مثل پارسال، پوستم کلفت شده، اما فکر آدم رو مشغول میکنه.

سعی میکنم زندگیم رو توی همین پیچ و خم جلو ببرم، با اینکه الان برام نتیجه ای نداره، اما از اینکه بی هدف و بی برنامه جایی بشینم بدم میاد، تلاشم رو میکنم تا به آرزوم برسم...

هدف...

هرکسی به نوعی تو زندگیش یک هدف/آرزو/رویا دارد، بلند مدت یا کوتاه مدت.

تقریباً تمامی ما این موضوع را توی کتاب ها خواندیم که اگر به هدفی نرسیدی، مصلحت بوده یا ...

منم مثل خیلی از شما ها به این موضوع ایمان نداشتم، تا سلسله اتفاقاتی که طی 9 ماه گذشته در زندگیم افتاد یه طورهایی به من ثابت کرد که تمامی این اتفاقات نمی تواند از روی شانس یا اقبال باشد.

الان به این نتیجه رسیدم که من در راه هدفم تمام تلاشم را میکنم، هزینه میدهم، و با تمام وجودم منتظر نتیجه می مانم، حال اگر مثل الان در 2 موضوع به نتیجه دلخواه نرسیدم، امیدم رو از دست نمیدم، شاید مصلحتی هست که من ازش بی خبرم، شاید نباید اصرار بیش از اندازه بکنم، اما مطمئن هستم که راه های دیگری برای رسیدن به اون هدف هست، باید صبر داشته باشم و امیدم به خدا باشد.

هنوز هم با این دیدگاه دچار یاس و نا امیدی میشم، اما زندگی برایم خیلی ساده تر شده است و امیدم به خداست، خودش به موقع بهترین رو فراهم میکند، منم به تلاشم ادامه میدهم.

الله مع الصابرین...

بوی...

بوی انار...

بوی پوست پرتغال رو بخاری که داره میسوزه...

بوی جودی آبوت...

بوی آنشرلی...

بوی کتاب های جدید...

بوی دود اون اتوبوس بنزها، تو سرما...

بوی ساندویچ نون پنیر گوجه...

بوی نم نم بارون

بوی پاییز...

بوی زندگی...

جدی نوشت...

یه چند وقتیه که بیشتر دنبال یه رابطه جدی هستم تا همینطوری فان و وقت گذرونی و به یه سری عقاید برخورد کردم که کم کم دارم پشیمون میشم.

اول این رو بگم که این پست گله ایه از بانوانی که من باهاشون برخورد داشتم و نه همه این قشر.

دوم اینکه حرف های من نظر خودمه نه مردای دیگه.

خوب من الان دارم خارج از کشور زندگی میکنم و مطمئنا رفتار و گردارم عوض شده و بیشتر سمت و سوی غربی به خودش گرفته.

مشکلی که من خیلی در طرف مقابل دیدم فمنیست مخلوط شده با فرهنگ ایرانیه.

من انتظار دارم همسر آینده م کار کنه، یعنی کلا اینجا این یه چیز روتینه که هر دو نفر مثل اسب کار کنن تا چرخ زندگی بچرخه، ولی اکثر جوابایی که من شنیدم این بوده که کار میکنن ولی درآمد برای خودشونه، نه برای خانواده چون عرف تو ایران اینه که مرد باید خرج رو بده.

اخلاق غربی من مشکلی با این نمیبینه که همسرم لباس باز در حد عرف اینجا بپوشه و با همکارای مرد خودش معاشرت داشته باشه و تمام بانوان اینو یه اصل میدونستن که محدود نشن، ولی عکس ماجرا رو قبول نمیکنن و برجست ل.اس زدن و خیانت به آدم میچسبونن.

به مورد مهم دیگه مهریه س، اینکه میگن باید هزار و خورده ای مهر بشه و شیر بها و اینا، که کلا من از 14 تا بیشتر مخالفم، دلیلشم ساده س،مهریه توی ایران معنی داره، خارج که بعد از طلاق همه چی نصف میشه من برای چی باید باز یه مقدار بسیار زیادی پول به همسرم بدم؟

وقتی هم که اینجا حق طلاق برای هر دو طرف هست و تصمیم گرفته شده که آدم برای مابقی عمرش خارج از کشور زندگی کنه.

کلا فکر میکنم زندگی ایرانی یا غربی یه پکیجه، نمیشه اون پکیج رو به دلخواه عوض کرد، مثلا نصف شدن مال رو از پکیج غربی برداشت و مهریه رو از پکیج ایرانی.

یه مشکل دیگه اینکه احساس از دماغ فیل افتادگی خیلی شدیده، حالا خدا رو شکر من درآمدم خیلی خوبه اما طرف مقابل میاد میگه فکر نکن من نیازی به مرد تو زندگیم دارما...

کلا یه آشی شده درهم، همه چی توش پیدا میشه...

روزمره...

من از اون وبلاگ نویس هایی هستم که خودم نوشتن بلد نیستم، فکر کنم کمتر از 10 بار شده که برگردم و آرشیو وبلاگ خودم رو بخوانم، واسه همین فکر کنم وبلاگم بیشتر واسه خودم معنا میده تا دیگران.

هر تاریخی واسه من یادآور یه خاطره ای هست.

یک ماه گذشته خیلی بهم سخت گذشت، و فکر میکنم زمان زیادی می خواهد تا بتوانم با حوادث این مدت کنار بیام.

برگشتم پیش برادر، بهم میگه تو خیلی توقع داری از خودت در صورتیکه همه حسرت جایگاه تو رو میخورند.

نمیدانم، فعلا از لحاظ روحی روی تعادل نیستم، خانواده اصرار میکنند که برگرد ایران، ولی ایران کسی رو ندارم و میدانم برم دلتنگتر بر میگردم.

امیدم به خداست...