.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

خانه...

با یه سرما خوردگی خفن، استقبال شدم...

باتر فلای

دیروز داشتم فکر میکردم اگه سال پیش کسی بهم میگفت سال بعد این موقع تو این کار ها رو کردی، یه صدایی از خودم در میاوردم و میگفتم حاجی خودت رو فیلم کن، از بس برام غیر ممکن به نظر میاد.

اما امسال، مخصوصاً این 3 ماه آخر، زیاد خوب پیش نرفته، ولی خدا را شکر، حتما صلاحی بوده، دیگه کمتر اجازه میدم این ناراحتی ها بهم اثر بگذارد و سعی میکنم زندگی کنم.

نمیگم شاد زندگی کردن، چون نیست، ولی همین که جلوی اثرگذاشتن اتفاقات بد رو در داخل زندگیم گرفتم، همین که نیم بند به صلاح بودن و هرچی خدا بخواد اعتقاد پیدا کردم، خیلی خیلی رفتم جلو...

هوام سرد شده اینجا، زیاد...

کمتر نوشتن...

این روزها دستم به نوشتن نمیره، خیلی استرس دارم واسه رفتن به ایران و سر زدن به خانواده و بازگشت.

میدانم قراره خیلی از رویاهایی که درست کردم شکسته بشه و جاش رو واقعیت بگیره، مثل هوای آلوده، شلوغی، ترافیک، مردم عصبانی و ...

تو رویای من بزرگراه صدر اصلا دو طبقه شکل نگرفته...

واسه همین یه طورایی دوست ندارم برگردم، دوست دارم این رویاها بمونه، واسه همیشه، حقیقت تلخه، ما به همین رویاها زنده ایم دیگه...

نه خدایی...

خیلی فکر بیهوده ای است ولی از بس زندگی بهمان سخت گرفته که کلا دو حالت داره، اکثر مواقع سخت میگذره، یه مقدار کمی هم میگذره، هیچ حالتی برای خوش گذشتن نیست، مثلا مثل فیلم ها همه چی خوب و خوش باشه.

همیشه یه جای کار میلنگه.

جوانتر که بودم حداقل این خوش بودن رو تو رویاهام میدیدم ولی الان حتی دوست ندارم این خوش بودن بیاد به فکر، چون میدونم بی اساس است.

واسه همین اگه یه موقعی، آسمان به زمین بیاد و لحظه ی خوشی برسه، به سادگی ازش میگذریم، چون باورش نداریم.

و این بده...

شعر نوشتن...

اینی که اینجا نوشتم، چرت و پرته، منطقی کار کنید...