آمدم به خاطره بگم برم.
سال 2006 که ما دانشجو شهرستان بودیم، فینال جام جهانی بین ایتالیا و فرانسه، همون که زیدان با کله ی کچلش رو تو شکم ماتراتزی، با بچه ها نشستیم حساب کتاب.
فرداش امتحان داشتیم، نمیدونم چی بود، یه چیزی ریاضی دار، گفتیم خوب بازی 10 شب شروع میشه تا 2 هم مراسم و اینها، درس رو بیوفتیم ترم بعد بر میداریم، ولی فینال رو نبینیم 4 سال باید صبر کنیم، تصمیم کبری گرفتیم که گور بابای درس.
هیچی دیگه خواستم بگم راضیم از تصمیمم، حال داد.
این حرفی که میزنم خیلی حرف مزخرف، خاله زنکی و بیخودی میباشد و نهایت بیشعوری من رو میرسونه، ولی دوست دارم بگم، هرچقدر هم بد باشه و به من ربطی نداشته باشه.
یه فامیل داریم اینجا، هم سن خودمان، مادرش تو بیمارستان افتاده، یه طورایی شرایطش خوب نیست.
پدر گرامش زنگ زده که تو از فلانی خبر داری؟ میگم نه ما زیاد با هم دیگه نمیجوشیم.
گفت اگه میشه بهش بگو هرکی زنگ میزنه، مادرش میگه فلانیه، بگو یه تماس بگیره.
بهش اس ام اس دادم که فلانی، یه تماس بگیر، جواب داد که آره و حتما و وقت نشده و سرم شلوغه.
صحبت واسه 2 هفته پیشه، امروز پدرش رو اسکایپ دیدم، گفت پیغام ما رو رسوندی؟
گفتم آره، زنگ نزد؟ گفت نه!
بعد امروز عکس کمپینگ رفتنش رو گذاشته بود تو فیس بوق.
میدونم به من هیچ ربطی نداره، ولی این آدم، و آدماهایی مثل این، جزء کثیفترین و بیشرف ترین موجودات رو زمین هستند.
نمیدونم خوبه اینقدر مجازی شدیم یا نه؟
تصمیم گرفتم کتاب بخوانم، به جای تلف کردن وقتم توی محیط مجازی.
البته فاصله از تصمیم تا عمل زیاده...