.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

این نیز بگذرد...

دروغ چرا، من از تعطیلی متنفرم، دلیل میخواید؟ چون وقتی سر کارم فکرم مشغول و دیوانه بازی در نمیارم.

بخاطر نزدیکی به کریسمس، اداره خیلی خلوت شده و ملت کم کم دارند میروند پیش خانواده هاشون.

واسه خانواده ی من داستان هر سال یه داستانه تکراری هست و همیشه همشان قول میدهند که امسال دیگه با هم باشیم و همیشه هم یک هفته مونده به تعطیلات برنامه ی خودشان را میگذارند.

فامیل نزدیک 1  تصمیم گرفت بره پیش دایی همسرش، خانواده اون فامیل نزدیکه قرار شد بره سفر، خانواده اون یکی هم گفت میخواد با دوستاش بره سفر.

میدونید از این ناراحت نمیشم که باز تنهام و اینام، دیگه بعد از 11 سال تنها زندکی کردن واسم عادی شده، از این دلخور میشم که قرار مدارهایی که با من میگذارند پیش خودشان شرطیه، یعنی اگه تا اون موقع خبری نشد و چیزه باحالتری پیش نیومد، میایم یا میریم بیرون، یه حالت ترحم نفرت انگیز که فقط ما رو از هم دور تر میکنه...


Honestly, the only thing that gives me comfort, you guys, is that while I'm sitting at home, staring at the ceiling, just wishing that I had someone to talk to

سفر برای وطن...

دل آدم دیگه، گاهی وقت های میگیره، گاهی وقت ها دوست داره لحظه های خوب رو یادش بیاد.

یادش بیاد شب های زمستون، تاریکی و سرمای پارک وی و اتوبوس های بی آر تی، یادش بیاد کهکشان عشق محمد نوری، یادش بیاد دست گرفتن ها و بغل کردن های معشوق تو 206 دلفینی...

یادش بیاد ترافیک ولیعصر، یادش بیاد قدم زن های ولیعصر، یادش بیاد که هر چقدرم زندگی راحت و خوبی خارج از کشورش داشته باشه، اما همیشه یک قسمتی از وجودش میگه: هیچ جا خانه نمیشه...

منظره ی ویرانی ادم ها غم انگیزترین منظره ی دنیاست...

یک ماه پیش بود حدوداً، مثل هر روز ساعت 7 رسیده بودم اداره و ظرف غذام رو از تو کیفم برداشتم و رفتم سمت آشپزخانه، توی مسیر توجه ام جلب شد به نوشته ی روی یکی از اتاق ها: لطفا وسایل شخصی خود را از این اتاق در تاریخ فلان بردارید.

اتاق های خالی، جایگاه نیروهای قراردادی شرکت هستند، معمولا هندی و با ویزای کار، اون روز نوشته ی مرگ، روی یکی از این اتاق ها بود.

اتفاقی چهره ی صاحب اتاق رو موقع ورودش دیدم، یه مرد 40 ساله به همراه بهت، حیرت، ترس از آینده نا مشخص،و بغض.

از اون لحظه هایی که آدم میشکند...

من تو زندگی قبلیم یک لاکپشت بودم که تو زندگی بعدیم میشم حلزون...

تغییرات و من، مثل کارد و پنیر می مانیم، در مقابل تغییرات به شدت مقاومت میکنم و سفتم، مثل یک چوب، که اگر زیاد بهش فشار بیارید میشکنه.

این تغییرات شامل همه چیز میشه، هم خوب هم بعد، مثلا من سال پیش که میخواستم ماشینم و تبدیل به یه چیز بهتر کنم تا 3 هفته غم میخوردم و استرس داشتم، یا الان که از طرف شرکت باید بریم اینور آنور من همیشه هزار و یکی بهانه میارم که نرم.

حالا قصه ی جدید زندگی ما اینکه که باید آپارتمانی که سه سالی هست اجاره کردم تخلیه کنم و برم یه جای بهتر و نزدیک تر به محل کار، اینم شده برام هفت خوان رستم...

یهویی...

یهویی میاد رد میشه می خوانه: کجایی که از غمت ناله میکند عاشق وفادار....