.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دل آرام میگیرد...

یک: من مسلمانم، البته به حرف و قلابی، نماز و دینمان رو سال 88 بوسیدیم گذاشتیم کنار، اعتقاد دارم ولی خوب نه اونطوری.

دوم: دیشب یکی از پر استرس ترین شب های زندگیم بود، بد گذشت، از اون موقع ها بود که دلم یه آغوش میخواست، دلم میخواست فرار کنم از اون همه استرس.

سوم: ترکش های دیشب امروزم باهام بود، دلم یه لحظه رفت سمت قرآن، نشستم 15 دقیقه قرآن گوش دادم، و چه سبک شدم...

عاشقان پنجره باز است...

متاسفانه برای فرار از فکر و خیال و اینها، خودم رو غرق کار کردم و وارد یه باتلاقی شدم که هرچی بیشتر دست و پا میزنم، بیشتر فرو میروم.

یه اراده قوی میخوام تا بزنم زیر میز...

تو ای پری کجایی...

با همین رفیقمون حرف میزدیم، میگفت بشین واسه خودت راه بکش، راه اقتصادی...

گفتم روح من یه جایی مونده، اون سال های 30 و 40، یه موزیک براش میذاری، پرواز میکنه، گم شده تو اون زمان، همدم من هم توی همون زمانه، کسی که بدونه مزاج من به چیه، نریم با یکی آشنا شیم زبون هم رو ملتفت نشیم...

بهترین خاطره...

یه دو ساعتی مانده به پایان سال 2014، الان خیلی ها تو مرکز شهر جمع شدند و منتظر شروع سال نو، من چون آنکال هستم توفیق اجباری شده و نشسته ام خانه و کلاه قرمزی میبینم!

آقای مجری پرسید بهترین خاطره ای که امسال داشته اید چی بوده؟

دقیقا یکسال پیش بود، همین روز ها، تهران بودم به همراه کسی که اون زمان دوستش داشتم و رفتیم کاخ گلستان.

اون 3 ساعتی که توی کاخ گلستان قدم زدیم، یکی از بهترین خاطرات من هست، طهران قدیم رو حس میکردم، ناصرالدین شاه، کمال الملک، اتابک و خیلی های دیگر، حس حال اعلیحضرت همایونی...

الانه سعی میکنم اون خاطره و تصور کنم، البته فیلتر شده و بدون اون، خود کاخ و حس و حالش رو...

چشم هایش...

حوصله ام نمیاد برگردم مطالب قدیمی وبلاگ رو سق بزنم و پیدا کنم چه تاریخی نوشتم باید کتاب بخوانم، فکر میکنم اوایل تابستان بود، بله، همون موقع ها بود، قبلِ ماه مبارک.

کتاب خواندن آداب داره، حس میخواد، شرایط میخواد، عشق میخواد و از همه مهتر، کاغذ میخواد.

حس کتاب خواندن واسه ی من، به لمس و بو کردن کاغذ است، نه با یک انگشت ورق زدن روی صفحه ی تبلت، در هر صورت برای ما که به کتاب فارسی دسترسی نداریم، خواندن کتاب محدود میشه به کتاب الکتریکی و تبلت.

سه تا کتاب خواندم، خاطرات یک گیشا، همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها، چشم هایش و یه سری مجموعه از هوشنگ گلشیری.

چشم هایش از بزرگ علوی عالی بود، کلا نثر و نگارش بزرگ علوی خیلی به روحیات من نزدیکه و من رو پرت میکنه به تهران 1320 اونور ها...