.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

زندگی روستایی...

خانه روستایی بد نیست، اینطور به نظر میاد که در محله من فقط افراد بازنشسته زندگی میکنند، امروز که همسایه بغلی به من گفت تو جای نوه ی من هستی.

کار زیاده، از چمن زدن بگیر تا رنگ کردن پارکینگ و هرس کردن باغچه، خیلی خسته ام، خیلی.

معمولا عصر ها که از کار میام یه نیم ساعتی میخوابم و بعدش تا 9 شب کارای خانه رو میکنم، بعد از 9 هم یک دوش و بعدش کار های اداره که صبح از خستگی نتوانسته بودم انجام بدم رو سروسامون میدم و بعدش هم خواب تا خود صبح و باز اداره، شکر، راضیم.

دیشب یه خواب عجیب دیدم، خواب دیدم با یکی آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم، صبح پاشدم اسمش رو توی فیس.ب سرچ کردم و دقیقا همون قیافه و همون سن بود و جالب تر اینکه توی آمریکا زندگی میکنه، حالا یا خیلی وقت پیش این اسم رو شنیده بودم و شبی مغزم تکون خرده و یاداوری شده، یا اینکه شامِ یه پاتیل خورشت قیمه ی شب قبلش کارِ خودش رو کرده...

این تموم شه...

من از این آدم هام که امروزم رو واسه فردا خراب میکنم:

  • بزار فارغ التحصیل شم بعد با بچه ها میرم استخر، الان وقت درس خواندن هست.
  • بزار سربازی تموم شه، بعدش دیگه راحت میرم میترکونم.
  • بزار از اینجا مهاجرت کنم، بعدش دیگه راحتم.
  • بزار یکم جا بیوفتم بعدش میرم کلاپ و دختر بازی!
  • بزار کاری که دوست دارم پیدا کنم، بعد میرم میگردم.
  • بزار خانه بخرم بعدش دیگه راحت خرج میکنم.
  • بزار تند تند قسط خانه رو بدم این بار از رو دوشم برداشته شه.
  • قص الاحاضا...

دوست دارم این روش زندگی رو عوض کنم، نمیگم خوش نمیگدرونم یا از زندگی کم میزارم ها، ولی همش پس ذهنم هست این بگذره دیگه راحتم، ولی همیشه از این چیز ها است...

لعنت به من...

دیروز سر موضوعی که از صبح پیش آماده بود و تا 10 شب ادامه داشت، سر چندین نفر غریبه فریاد زدم، اشتباه از اونها بود و آخر شب چندین باز از ته قلبم ازشون معذرت خواستم که صدام رو بالا بردم، اما لعنت به من که صدام رو بردم بالا و نتونستم بر خشم غلبه کنم، واقعا پشیمون و ناراحتم، کاشکی میشد برگشت و دیگه تکرار نکرد...

کرم شب تاب...

یه سری حشره ی فصلی اینجا هست، که موقع پرواز یه کمپرسی از خودشون در میکنند و باس.نشون روشن میشه، خلاصه که باعث شادی من میشند، دوستم میگه اسم اینها باس.ن فسفری است...

چندبار بگم ماست پرچرب نخر...

قسمتی از متن وبلاگ سه روز پیش که داستان همه ماهاست:


پدرم سمعک می‌گذارد و همزمان که صدای سوت سمعکش می‌آید پشت تلفن جواب‌های بی‌ربط به سوال‌هایم می‌دهد. در جواب شام چی دارید می‌گوید ای الحمدالله بد نیستیم. وقت‌هایی که دور همیم دونفری می‌نشینند به دهان ما زل می‌زنند و لب‌خوانی می‌کنند. ساکتند و مشارکت نمی‌کنند و پدرم خجالت می‌کشد بگوید بلند حرف بزنیم که او هم بفهمد. با خنده‌ی ما می‌خندد که یعنی من هم شنیدم چه گفتید. بعضی‌وقت‌ها که می‌بینم بر و بر نگاه می‌کند برایش با صدای بلند توضیح می‌دهم ولی می‌دانم که دوست ندارد داد بزنم. پس چه کار باید کرد؟ پیش می‌آید وقتی سر کارم یا جای شلوغی هستم که آدمها می‌شناسندم جواب تلفنشان را نمی‌دهم که مجبور نشوم داد بزنم و خجالت بکشم. پشتبندش هم عذاب وجدان می‌گیرم. بلد نیستم چه کار کنم. وقتی به بقیه نگاه می‌کنم می‌بینم آنها هم همین رفتار آموزش ندیده و تربیت نشده و بی‌حوصله را با پدر و مادرشان دارند. هیچ منبعی برای مراجعه نیست، و آنهایی هم که هست  بیشتر از حرف‌های کلی و پزشکی درباره‌ی سالمند نمی‌نویسند. سرچ می‌کنم رفتار با سالمندان کم شنوا و چیزی دستم را نمی‌گیرد. دهه‌ی چهارم زندگی برای من دهه بحران است. والدین پیر شده اند، مدام دارند مرگ هم‌سن و سالهایشان را می‌بینند و منتظر نوبت خودشان هستند. پدرم می‌نشیند دفترچه تلفنش را ورق می‌زند که حالا در آن بیشتر شماره‌ها به دلیل مرگ صاحبانشان از کار افتاده‌اند. زل می‌زند به اسم ها و آه می‌کشد.

 اگر بروم به مشاوری بگویم که چطور باید با والدین پیرم که گوشهایشان سنگین است رفتار کنم، چه جوری پارچ نوشابه‌ی تگری را از دست پدرم بگیرم که ناراحت نشود، مطمئنم بیشتر از چیزهایی که خودم می‌دانم تحویلم نمی‌دهد. خودش را هم که نمی‌توانم ببرم پیش روانشناس. او متعلق به گروهی است که به دکتر و دوا و روانپزشک اعتقادی ندارد و برای دردهای مزمن هم باید روی زمین کشیدش و بردش بیمارستان. من هم فقط نگاهم به قرصهاست که به موقع خورده می‌شوند یا نه؛ از قرص طلب معجزه دارم و اگر بفهمم که خوردن قرص‌ها را پشت گوش می‌اندازند عصبانی می‌شوم که چرا خودشان دستی دستی کاری می‌کنند که معجزه اثر نکند.


 سالمندی می‌تواند بحران نباشد ولی برای همه تقریبن بحران است. آدمهای زیادی برای نگهداری از پدر و مادر پیرشان زندگی‌شان را آن سر دنیا می‌گذارند و برمی‌گردند یا مدام بهش فکر می‌کنند. همه‌چیز باید توی خانواده حل شود و بیرون از آن کسی برای کمک وجود ندارد. توی خیابان از مردم گرفته تا ساختمان‌ها و پیاده‌روها و پل‌ها با آدم پیر دشمنند. احترام ظاهری می‌گذارند ولی به وقتش تلافی‌اش را درمی‌آورند. اینجا کشور جوانهاست و پیرها باید کنار بروند و جوان‌ها جای آنها را بگیرند و چقدر هم همه به این حرف اعتقاد دارند و لعنت بهشان که فکر می‌کنند آدم پیر فقط به صرف پیری‌اش جای بقیه را تنگ کرده و باید خودش را نادیده بگیرد و از همه‌جا محو کند چون بزرگواری در این کار است. دولت هم به این فضا دامن می‌زند و اصلن خودش این حرفها را یاد بقیه داده و از خودش با دادن مستمری رفع مسئولیت کرده و کار شاخش این است که روی شیشه اتوبوس‌ها نوشته اولویت برای نشستن با سالمندان است...