.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دلِ سرگرم...

این رفیقمون به نکته ی خوبی اشاره کرد:

این روزها دل گرمی می خواهم

وگرنه چیزی که زیاد است سرگرمی ست

نصیحتانه...

کلا که شما به حرف من گوش نمیدید، ولی گوش شیطون کر اگه یه زمانی تصمیم گرفتید شب ها موقع خواب به جای بالا پایین کردن تلگرام و انستاگرام و فیس.بوک، یا سریال های یانگوم و فلان و بیسار دو کلمه کتاب بخوانید، پس ذهنتان تاریخ طبری رو داشته باشید، حدالامکان چاپ سال 1357 که در اینترنت هم پیدا میشه...

پاییز...

در پاییز کوچک من، درختان فقط یک برگ داشتند...

شفاف سازی...

من همیشه سعی میکنم توی بحث های غیرکاری سکوت کنم و شرکت نکنم، یه دلیلش اینه که من فکر نمیکنم آمریکا همچین کشور خفنی باشه و اینجا هم یه دیکتاتوری زیر پوستی داره و کسی رو که مخالف باشه خفه میکنه و یک دلیل مهمتر دیگه اش این است که تو این جور بحث کردن ها، فن سخن وری خیلی مهمه، خوب مثلما من نمیتونم انگلیسی رو به روانی فارسی صحبت کنم و توی بحث های پر شور و هیجان کم میارم.

تو پرانتر منظورم اینه که نمیتونم مثل فارسی بر.ینم به طرف...

حالا ماجرا از کجا شروع شد: اینجا حداقل حقوق که باید به هر فرد داده بشه ساعتی 7 دلار و چند سنت است که ملت دارند زور میزنند که بکننش ساعتی 15 دلار.

امروز سر نهار با یکی از همکارا بحث این شد، من میگفتم باید افزایش پیدا کنه و این افزایش میتونه از کاهش مزایای مدیرهای بالا دستی باشه و اون میگفت اون کسی که خودش رو نمیتونه بکشه بالا نباید انتظار افزایش حقوق رو داشته باشه.

خلاصه بحث داغ و مفصلی بود به طوری که من موبایلم رو تو رستوران جا گذاشتم و یک 2 ساعتی دنبال موبایل بودیم.

من کاملا عصبانی شده بودم، چون نمیتونستم باهاش بحث کنم، کلمه کم میاوردم و نمیتونستم سریع جوابش رو بدم، که یک دفعه برگشت گفت ما باید ارتش قوی داشته باشیم چون برامون آزادی میاره...

تو دلم گفتم خدایا شکرت، برگشتم بهش گفتم من با کسی که فکر میکنه اسلحه و زور و قلدری براش آزادی میاره هیچ بحثی نمیکنم و دیگه هم هرچی اون گفت من سکوت کردم و راضی بودم از خودم...


خارج گود: راجب این مدیر الاغ، سو برداشت نشه، مدیر الاغ آدم خوبی است و از نظر بعد انسانی من دوشواری توش ندیدم، اما تو میدیریت الاغ میشه...


یک روزمره...

توی اتاقم نشستم و دارم تایپ میکنم، ذهنم آشفته است، نمیتونم حواسم رو به چیزی جمع بکنم.

۳ ساعت دیگه با منیجر الاغم یک جلسه ی نیم ساعته دارم، جلسه های بی هدف و بی نتیجه. دلم میخواد یه دفعه تو یه جلسه که هم مدیر بالایی ها هستند و هم تیم های دیگر این الاغ رو سکه ی یک پولش کنم و بهش بگم بزبز قندی هم از تو بیشتر میفهمه، اما خودمم میدونم که نمیشه چون به کار و پول احتیاج دارم.

از اول هفته منتظر آخر هفته هستم و آخر هفته هم هیچ غلطی نمیکنم، فقط عمرم و هدر میدم و میگذرونم.

جمعه گذشته مادرم تو اسکایپ گفت نه مشکلات خانه رو ببر اداره و نه مشکلات اداره رو ببر خانه، حرف درستیه اما من میخوام سر به تن این الاغ نباشه.

دو سال پیش که تو یه شرکت دیگه کار میکردم، یه دفعه منیجرم (که اونم یه گاوی بدتر از این بود) به من تیکه انداخت و رد شد، موقع برگشتن جلوی همه بهش گفتم تو با من مشکل داری؟  گفت نه!

گفتم پس دفعه ی بعد مثل یک انسان هرحرفی میخوای بزنی وایستا و حرفت رو بزن، اینطوری مثل مرغ سرت رو  پایین ننداز و برو...

مشخصه الانه بشتر محافظه کارشدم و نمیرم به مدیرم بگم تو یک الاغی، بلکه میام به شما میگم او یک الاغ است و من هم چنان هرروز باهاش جنگ و جدل دارم.

دلم سفر میخواد، شاید یک هفته آمدم ایران واسه خودم رفتم گشتم، کلا یک هفته این مسافت دهنم مورد عنایت قرار میگیره ولی خوب مرخصی ندارم، شایدم نیومدم، فعلا نمیدونم...