.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

انسان، حیوانی ناطق...

دیروز گزارشی خواندم از چند آواره ی سوری که زیر پل حافظ تهران مشغول گدایی هستند، پسرک میگفت اهل حلب است و جنگ همه چیز رو ازشون گرفته.

فکر کن خود ما، منی که نشستم دارم وبلاگ مینویسم و تویی که داری میخوانی، از فردا تمام زندگیمون دود شه بره هوا... بعدش بریم یه کشور دیگه که زبونش هم نمیدونیم شروع کنیم گدایی کردن تا فقط زنده بمونیم...

حتی فکرش هم درد داره.

چیکار میشه کرد؟ واقعتش هیچی، من بیام دو خط بنویسم و تو هم دو دقیقه ناراحت شی و بعد بریم سراغ زندگی خودمان، ما آدم های معمولی مثل یه گله گوسفندیم که هیچ وقت نمیتونیم اوضاع رو تغییر بدیم، بستگی به صاحبانمان یا توی مزرعه خوش آب و هوا میچریم، یا تو فاضلاب دنبال یه لقمه کثافت برای سیر کردن شیکممان، فوق فوقش بشیم گوسفند سر دسته گله، همین...

اشتباه، اشتباه، اشتباه...

بیاید بزنید تو سرم بگید نکنی این کارو ها، اشتباهه...

شرایط ماست...

یه جا نوشته بود:

اگه من یه روزی دچار زوال عقل شدم و دیوانه بدونید بخاطر شرایط بد زندگی بوده

که هی نمیخواد برا ما

هی نمیخواد

هی نمیخواد...

هیچی انصافانه نیست...

پاییزدو سال پیش، یه روز که دور هم جمع شده بودیم و شاد بودیم، نشستیم یه لیست 50 تایی نوشتیم از کارایی که باید انجام بدیم در زمستان و بعدش لیست ایمیل شد به خودمان.

اون، تنها ایمیلیه که من در این مدت نگه داشتم، هر روزم چک میکنم که باشه سرجاش، انگار تمام کارهایی است که باید انجام بدم و هی تاخیر میندازم...

باهار جمشید دلبر...

آقا  ما خسته ایم، شما که گردنت  بلنده میتونی بگی بهار کدوموره؟

تو دلمون گفتیم جمشید، کله ی پدرت از بس دیوونه ای...