.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

درد آدم رو عوض میکنه...

وقتی درد داشته باشی، اونم برای چندین سال، همه رو اذیت میکنی، از دور ترین افراد تا نزدیکترین افراد به خودت را، نا خواسته...

و بعدش، میری سمت تنهایی و تاریکی...

بسیار سفر...

سه روزه رفتم کانادا و برگشتم، یعنی یه روز رفتم، یه روز موندم و روز آخر هم برگشتم، برای سومین بار بود که میرفتم، و چقدر خوشحال هستم که تو غربت حداقل تو تورنتو زندگی نمکینم، از بس میزان چ.سی بعضی از هموطنان بالاست، بابا بیخیال دیگه، شما خانوم 30 و خرده ای ساله که موهاتو بلوند کردی و مثل گاو آمدی جلوی من و وقتی بهتان اعتراض کردم یک ایش گفتید، بله با خود شما هستم، خواستم بگم سعی کن گاو نباشی...

مثل رودی که به دریا میرسه...دارم آروم میگیرم...

امنیت شغلی توی این مملکت وجود نداره، میشه خیلی راحت و آسون بهت بگن امروز روز آخر کارت است و خداحافظ...

کمپانی ما، که کوچک هم نیست، داره خیلی از شغل ها رو میبره هند، امیدوارم که این چیزهایی که میشنویم درست نباشه ولی احتمالش است.

دلم تنگه خانه است، تنگ...


دلبر...

اول: حدود 10 سال پیش یه اسکنر خریدیم که نگاتیو فیلم را هم اسکن میکرد، منم نشستم کلی عکس را اسکن کردم.

دوم: دیشب دنبال یه عکس قدیمی میگشتم، تو لا بلای عکس ها، یه عکس از دوست دختر خیلی سابقم یافتم، چقدر غریبه بود برام.

سوم، سه سال پیش با یکی آشنا شدم، از همون مدل ها که وقتی میبینش شادی، خوشحالی، لذت میبری از کنار بودنش، خوب بودیم با هم، از شادترین روزهای زندگیم بود، دختر خوبی بود، خانواده ی خوب، ولی وقتی قرار شد جدیش کنیم، ترسید، بهم خورد.

چهارم: سال پیش برگشت، منم که عقل و دلم در مواجهه با این آدم کار نمیکنه، باز ترسید و رفت.

پنجم: دختر بدی نیست، خانواده معمولی، دوستش دارم؟ نمیدانم! وقتی پیشمه شادم؟ نمیدانم، مستقل است، از نظر قیافه و هیکل خیلی سرتر از مورد قبلی است ولی...

امان از این ولی ها...

گفتیم شمایلت چه زیباست...

یکی از رازهای نسل ما، همین رادیو چهرازی هست، تا حالا چندین و چند بار گوش دادم، هنوز که هنوزه برام جذابه...

کی بودند، چی شدند، چرا آمدند، چرا رفتند...