مادر، که قربانش بروم، پرسید از زندگی چی میخوای؟
گفتم، هیچ، همینه دیگه زندگی، بی هدف، بی هدف، بی هدف...
نمی دونم فقط من اینطوریم یا شمام مثل من دیوانه اید!
فکر کنم تقریبا از 27 سالگی بود که شمردن تاریخ آمد توی زندگیم، مثلا چند سال از فارغ التحصیلیم، سربازیم یا مهاجرت گذشته، یا چه سالی از آخرین باری که رفتم فلان خیابان، فلان رستوران و غیره...کلا عادت بدیه، باعث ناراحتیم میشه...
یه فرق من با بعضی ها اینکه خیلی زود فهمیدم هیچ فرقی بینمان نیست و قرار نیست همچین دنیا را بترکانیم...