.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

رفتن های یهویی...

هر حادثه ی تلخی که اتفاق میوفته، علاوه بر داغدار کردن خیلی از خانواده ها، یاداور خاطرات تلخ میشه واسه یه سری دیگه از خانواده ها که عزیزانشون رو توی حادثه های قبلی از دست دادن، حالا آتش سوزی، تصادف قطار، سقوط هواپیما یا هرچی...

امروز صبح که تو راه اداره اخبار پلاسکو را شنیدم، ناخوداگاه پرت شدم به ۲۷ بهمن ۸۶، روزای تاریک، شیون ها، بهشت زهرا، تشریفات، پرده های کشیده غسالخانه، سیاه پوشیدن ها و سیاه دیدن ها...

نه دنبال مقصر گشتن اون عزیزان رو برمیگردونه، نه این حادثه ها برامون درس عبرت میشه، دو روز دیگه هم یادمان میره تا دفعه بعدی و اضافه شدن یه سری خانواده دیگه.

فقط تو دلامون، یه نقطه سیاه کوچیک واسه همیشه شکل میگیره و هیچ وقتم خوب نمیشه و هر چندی تمام وجودمان رو میگیره...

روزمرگی...

نشستم پشت میزم سرکار و دارم این پست رو با گوشی مینویسم.

از اون روزای بد که فقط وقت تلف میکنم و هیچ کار مفیدی انجام نمیدم.

فقط دوست دارم زودتر تموم شه، همین...

چون شفق زخون دل مرا لاله گون نکرد...

هزاران دلیل با منطق یا بی منطق، نشد، نه اینکه نخوام، اتفاقا میخواستم، ولی نشد دیگه، حالا هرچی...

همچو پیمانه ی می، رنگ غم از دل بزداید...

سفر خوب بود؟ نه حقیقتش، بی راه نیست اگر بگم بد بود و بد گذشت، به خاطر دلایل مختلف، مهم این که قرار بود خستگی در کند و انرژی بده برای سال جدید، ولی بیشتر خسته کرد...