یکی بودِ مثل ما، تو اوایل سی سالگی، شغل خوب، در آمد خوب، عکس های خندان و شاد با همسرش، زندگی خوب و عالی، یکی که به نظر نمی آمد چیزی کم داشته باشه.
اما یه روز، احتمالا به آخرش میرسه، میبینه دیگه نمیتونه تحمل کنه این فیلم بازی کردن و لبخند زدن های مصنوعی رو، زندگیش رو تموم میکنه و یه عالمه سوال میزاره واسه اطرافیانش که چرا...
نمیشناسمش، فقط داستانش رو شنیدم، ولی شاید بتونم درک کنم دلایلش رو...
حالم که خیلی بد میشه، یه آواز از شجریان گوش میدم، میشوره میبره، چقدر صدای جادویی داره این مرد...