سال پیش همین روزها بود، تلاش های پشت سر هم و شکست پشت شکست، دیدم شده مثل یه باتلاق، بی خیال شدم، با خودم گفتم یه حرکتی بزن تا از این یکنواحتی در بیای، شروع کردم ورزش کردن، ساز زدن و کتاب خواندن، هر روز، حالا بعد از یک سال، میبینم حداقل تو این سه تا پیشرفت داشتم، ورزش روزانه که خیلی خیلی مفید بوده و ساز که همدم و همراهم شده است و رمانهایی که من را با خودشان میبرند به سرزمین خیال...
یکی از دوست های قدیمی آمده بود پیشم که باهم بریم مسافرت زمینی، از این مسافرت هایی که مقصدی نداری و همینطوری میری تا ببینی به کجا میرسی، یک شب که داشتیم از کنار یه دریاچه بزرگ رد میشدیم، یاد تهران کردیم و جاهایی که میرفتیم، مخصوصا خیابان ولیعصر و میدان تجریش، که فلان جا این مغازه بود و اون دست فروش اونجا مینشست، تو همین گیر و دار رفیقم گفت راستی یادته با هم میرفتیم خیابان بهمان، یک لحظه توی ذهنم با خودم گفتم خب فردا بریم اونجا، فراموش کردم تمام فاصله های مکانی و زمانی را، برای 5 ثانیه خیابان بهمان برایم دست یافتنی بود،فاصله ی بین ما و اون خیابان یک صبح تا شب خوابیدن بود توی هتل محلی و بعدش هم رانندگی با ماشین، نه از فرودگاه و هواپیما خبری بود و نه از پرواز بین قاره ها و روی اقیانوس، برای 5 ثانیه همه چیز در دسترس بود، 5 ثانیه لذت بخش...