سال پیش همین روزها بود، تلاش های پشت سر هم و شکست پشت شکست، دیدم شده مثل یه باتلاق، بی خیال شدم، با خودم گفتم یه حرکتی بزن تا از این یکنواحتی در بیای، شروع کردم ورزش کردن، ساز زدن و کتاب خواندن، هر روز، حالا بعد از یک سال، میبینم حداقل تو این سه تا پیشرفت داشتم، ورزش روزانه که خیلی خیلی مفید بوده و ساز که همدم و همراهم شده است و رمانهایی که من را با خودشان میبرند به سرزمین خیال...
مدت زیادی بود نیومده بودم وبلاگت ...
خوشحالم که زنده ای !
و چه همنشین های خوبی ، فقط جای فیلم خالی بود ...
یه رمان پیشنهاد میکنی ؟
پیرمرد و دریا اگر نخوندی...
چه خوب که ادامه شون دادین