.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

فسیل های معاصر...

دید اول: هیچ وقت از فیس بوک خوشم نیامد، دلیل خاصی هم نداره فقط اینکه جذبش نشدم، چندین سال پیش دوماه اکانتش رو داشتم بعدش کلا پاکش کردم، به طبع از مارک زاکربرگ هم به عنوان پایه گزار فیسبوک خوشم نمیامد. 

دید دوم: دو روز گذشته زاکربرگ دو جلسه 5 ساعته پرسش و پاسخ با 44 سناتور داشت در مورد فروش اطلاعات کاربرها به یه موسسه، برای هر سناتور 4 دقیقه وقت در نظر گرفته شده بود.

دید سوم: تقریبا هر دو تا جلسه رو مستقیم گوش کردم، زاکربرگ که باید جواب یه سری سناتور قدرتمند فسیل را میداد، دائما داشت حرف هایش رو تکرار میکرد چون تقریبا تمام سناتورها هیچ ایده ای از اینترنت و ساز و کارش نداشتند و بیشتر روی لجاجت میخواستند زاکربرگ رو سوال پیچ کنند.

دید چهارم: از بالا که نگاه میکنم انگار همه جادنیا همینه، یه سری آدم فسیل محافظه کار که هیچ ایده ای از جهان پیرامونشان ندارند در پی قانونگذاری برای مردمی هستند که بسیار بسیار جلوتر از آنها حرکت میکنند و میخواهند با این قانون های مسخره جلو مردم را بگیرند تا خودشان به درک موضوع برسند، هم آمریکا، هم اروپا و هم بقیه دنیا...

خانه سبز...

خانه ام هنوز خانه نیست، یعنی هر چیزی که باید داشته باشه داره ها، اما هنوز نتونستم توش روح بیارم، دلم یه عالمه کتاب فارسی میخواد واسه کتابخانه، دلم میخواد صدای موسیقی توش قطع نشه، دلم میخواد بو شمع بده، بوی زندگی بده، دلم میخواد یه گل یاس بکارم زیر پنجره که تابستون ها بوش کل محل رو بر داره، دلم خیلی چیزها میخواد...

دید اول: مادرم عکس های دید و بازدید نوروز را برای من و برادرم میفرسته، شب که تلفنی با برادرم حرف میزنم میگه کاشکی اونجا بودیم، دلم تنگ شده، من اما چنین حسی ندارم، یعنی دلم تنگ اونطوری نشده.

دید دوم: بچگی من تا 14 سالگی تو محله سلسبیل گذشت، یادم میاد جمعه شب ها، پدرم ما رو سوار پیکان مان میکرد و میبرد تهرانگردی، اینجا دروازه دولت، اینجا چهار راه سیروس و ... آخرشم وامیستادیم از این باقالی فروش ها که رو چرخ باقالی دارند، باقالی میخریدیم و همون جا کنار خیابون میخوردیم.

دید سوم: اهل موزه نیستم، حوصله ام سر میره، ولی خیابون ها رو خوب گز میکنم، نوجوان که بودیم، به خاطر وجود پدر پزشک ارتشی، عموی تیمسار و اون یکی عموی سرهنگ، هر تابستان توی یکی از پادگان های تهران میرفتیم کلاس های تفریحی، بیشتر استخر، پینگ پونگ و کلاس احکام، منم همیشه کلاس احکام رو میپیچوندم و میرفتم پادگان گردی، جزغل بچه، همیشه دو سه بار اول گیر میوفتادم ولی خوب برادرزاده تیمسار بودم و ولم میکردن، دانشکده افسری، دانشگده جنگ که میگفتن آلمان ها زمان پهلوی اول ساختن، میرفتم تو فکر و خیال و خودم رو میبردم به اون دوران، با همون ذهن اون زمانم سعی میکردم جیپ های قدیمی (معروف به جیپ جنگی) را به همراه افسران و تپانچه هایی که به کمر داشتند تصور کنم.

دید چهارم: از تفریحات اصلی من در زمان دانشجویی شده بود گم شدن تو تهران، مترو هم که راه افتاده بود و کیفم کوک بود و ارزون میتونستم خیلی جاها برم.

به بهانه خرید یه بسته ورق آ 4 میرفتم بازار و تمام تلاشم رو میکردم گم و گور شم، میرفتیم تو دخمه های بازار، تو تکیه ها، مسجداش، تو سراهاش، تو اون مغازه هایی که راه ورودش از زیر زمین پشت کارتون ها بود، سپه سالار قبل و بعد از سنگ فرش شدنش، میدون توپخونه که بانک ملی بهش گند زد و کلاه فرنگی هاش رو خراب کرد ولی حداقل بعدش یکی مشابه اش رو ساخت.

میرفتم ایستگاه فردوسی تا پلاسکو و ساختمون آلمینیوم رو ببینم،به نظرم چیزایی بود که باید دید، کاخ های، میدان ارک،  باغ شاه، یا باغ سفارت روسیه که پدرم میگه زمان شاه اون گل فروشی جلوی در اصلی در حقیقت مامور دولت بوده و روزی دوبار راپورت میداده.

خودم رو مینداختم تو منوچهری و لاله زار، از ساختمان های قدیمی بالا میرفتم که توش آدم های قدیمی هنوز خیاطی داشتند، داروافنون که هیچ وقت نشد برم داخلش، دبیرستان البرز و هزاران جای دیگه...

دیدگاه آخر: امروز سر کار اتفاقی گزارش یک تهرانگردی رو خواندم، از بازار نوشته بود و لاله زار و تیاتر هاش، از میدون مشق و توپخونه، دلم رفت، تمام غم دنیا وجودم رو گرفت، دلم میخواست اونجا میبودم و تمامش رو دوباره تجربه میکردم...

سال خود را چگونه گذراندید...

نمیدونم سالی که گذشت خوب بود یا بد، فکر کنم خوب بودش.

ورزش رو شروع کردم و خیلی از خودم راضیم که مثل روز اول با جدیت ادامه میدم، یه ساز جدید شروع کردم و توش هم خوب دارم پیشرفت میکنم، سر کارهم فعلا میرم ومیام.

دید اجتماعیش چنگی به دل نمیزنه، تنهاتر شدم و بیشتر تو خودمم، لیست تلفنم شاید به ده نفر برسه، یه اتفاق خیلی بدی افتاد وسطاش که خب داغونم کرد ولی زندگی همینه دیگه.

سال جدید چی میشه؟ نمیدونم! آرزویی هم غیر از سلامتی خانوادم ندارم...