صحنه یکم: دو سه روز پیش رادیوی تو ماشین داشت میگفت زنگ بزنید و بگید بهترین هدیه ای که از پدر/مادرتان گرفته اید چی بود، تقریبا ده نفر زنگ زدن، پول پیش قسط خانه، ماشین و ... مثال هایی بود که میزدند.
صحنه دوم: منم داشتم تو راه فکر میکردم که بهترین هدیه ای که از پدرمادرم گرفتم چی بوده، تقریبا مطمئن هستم که بهترین چیزی که والدین من به من هدیه دادن، عشق بی نهایتشان بوده، مثل خیلی از والدین دیگه، اینکه همیشه بهترین ها رو برای من میخواستند، اینکه تو اون زمان انقلاب و جنگ و و و و و همه زندگیشون ما بودیم، حتی الان هم خیلی وقت ها من رو شرمنده میکنند، مثلا چند ماه میان خانه من و خودشان را مهمان فرض میکنند و خانه را تمیز میکنند، و منم از خجالت آب میشم وقتی میبینم پدر مادرم توی خانه ی پسرشون هنوز هم احساس مسئولیت میکنند، یا خیلی وقت ها شده به خودم گفتم آخه چطور ممکنه آدمی چنین کاری رو انجام بده؟ مگر اینکه عاشق بدون قید و شرط باشه، بارها شرمنده شان شده ام.
صحنه سوم: همه پدر مادر ها همیشه سالم و خندان باشند، انشالله...
خدا حفظشون کنه