.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

تلف...

دیشب طرف های ساعت 1 شب، یک اس ام اس داشتم از یک دوست، یکی که می توانست دوست خوبی باشه ولی خودش نخواست، از مونا.
زده بود: تو داری از اینجا میری، چرا به من نگفتی، تو امتحانا ببینمت.
نمیدونم دوستی من و مونا کی شروع شد، فکر کنم اواسط ترم پاییز بود، دوست خوبی بود، مونا یک دختر خوب، خوش اخلاق، خوش قیافه و در کل تمام ویژگی های یک دختر خوب رو داشت، چیزی که باعث شد به یک دفعه رابطه ما بهم بخوره طرز رفتار خودش بود.
راستش من خیلی زود به این نتیجه رسیدم که دختر و پسر نباید وقتشان را برای هم تلف کنند، اونم از سر وجود گل پسر عمو بزرگه بود که هر هفته کلی در این مورد با هم صحبت می کردیم، خوشبختانه این رو خیلی زود فهمیدم قبل از اینکه مشکل عاطفه ای برام پیش بیاد.
من به تمام دوستام میگم، به مونا هم گفتم، همدیگر رو محدود نکنیم، تو زندگی هم دخالت نکنیم، فضولی نکنیم، و از همه مهمتر رابطه مون رو عاطفی نکنیم، چقدر من با این دختر سر این موضوع حرف زدم، براش دلیل میاوردم که بابا ما دوتا دوست، همین، من با N نفر دوستم یکیش تو، نمیرفت به گوشش، نمیدونم ولی بدترین کارش این بود که آخریا داشت دروغ میگفت، بعدا فهمیدم، جریان تصادف و اینها همش دروغ بود، اشتباه کرد، دوست خیلی خوبی بود ولی ترجیح دادم به جای اینکه 6 ماه دیگه بفهمه ما به درد هم نمیخوریم، همون موقع بفهمه، یک بدیه دیگه ای هم که داشت این بود که هی میگفت پای کسی دیگر وسطه، حالا هی من آیه و قسم که کسی نیست گوش نمیکرد، برای من سخت بود ولی فکر کنم برای اون خیلی سختر بود ولی راه عقلانیش بود، از نگاه مادی هم که بنگریم تو زمان دوستیمان حداقل من هم یک 206 زیر پام بود هم از استادا برام نمره میگرفت، ولی رابطه هایی که آخرش معلومه چیه همون بهتر که اصلا شکل نگیره چون آخرش همیشه به خوبی تموم نمیشه!
این نظر شخصیه منه، هیچ اجباری ندارم همه بپذیرند، نظر شخصی هست همین، خوشحال میشم نظر شما رو هم بدونم.
در این مورد بیشتر مینویسم...

وابسته...

یک جای این کتابی که خیلی دوستش دارم نوشته: بدترین نوع زندگی این است که انسان وابسته به چیزی یا کسی باشد، و من وابسته شدم!
دروغ نگفتم که کامپیوتر شده بود تمام زندگی من، همیشه فکر میکردم کنار گذاشتن کامپیوتر از کارهای غیر ممکنه ولی توانستم تا امروز یک هفته کامل ازش استفاده نکنم، اون طوری که فکر میکردم سخت نبود، خیلی هم راحت بود، البته اینم بگم که الان آخر ترم هست و موقع تحویل دادن پروژه ها سرم خیلی شلوغه، ولی باز وقت داشتم که سر بزنم که نزدم.
گویا یادم رفته، یاهو مسنجر رو که باز کردم از شدت تعداد آفلاین داشت منفجر میشد که خودم کمکش کردم و بستمش، در نتیجه همش پرید.
علی یک ماه ی است که کامپیوترش رو فروخته، آقا میخواهد نوت بوک بخره، حالا نوت بوک به چه دردش میخوره الله اعلم! قول داده صاحب کامپیوتر شد سریع به روز کنه!
اما خبر مهم تو این یک هفته: این پسر عمو عکاس باشی ما تولد گرفته بود، شاد بودیم برای خودمان و داشتیم بالا پایین میپریدیم که ملاحضه شد ایشان به شدت در حال لاو ترکاندن هستند، گفته بود دوست دخترش میاد، از من سوال کرد منم گفتم خیلی خوبه همه باهاش آشنا میشن، ولی آخه عزیز من، تو یک مهمانی که توش فامیل هم هست دیگه لاو بازیت چی بود؟ من فکر کردم از اون داداش بزرگترت پرسیدی! خوب آبروی ما رو بردی ها! آخه پسر عمو بزرگه مگه تو بهش نگفته بودی؟ نمی دونم تو خودت هیچ وقت این کارها رو نکردی ولی عکاس باشی الان حداقل کلی موضوع داده برای غیبت کردن.
راستی اون موقع که زنگ زدی من در حال دی جی کردن بودم چون اگه این داداشت رو ول کنیم رو سپیده فرشید امین هنگ میکنه! ( میفهمی چی میگم که؟ )
خارج گود: جناب ب، دوست خوبم، حرفات قبول، درست، ولی انتظار نداشته باش من باور کنم، اونم با اون سابقه خراب تو! همه را رو کاغذ بنویس، بنداز تو اولین سطل آشغال...

شاید زمانی دیگر...


با ب صحبت کردم، گفتم بهش که دیگه نمی تونم باهاش باشم، حالا نه که قبلا هم خیلی بودم!  گفتم که دارم میام تهران فقط به خاطر خانواده ام، گفتم قبلا وقتم و زندگیم برای خودم بود ولی حالا نه!
یکم غرغر طبق معمول ولی قبول کرد، خوشحالم، ننشسته ام غصه بخوردم که داره تموم میشه، برای شنبه احتمالا نهار همگی بیرونیم، اون موقع به همه میگم.
خارج گود: به مصطفی همین حالا گفتم، نشد می خواست برگرده باید بهش میگفتم چون ممکنه دیگه نبینمش، گفت بالاخره کار خودت رو کردی، گریه اش گرفت، ببخشید دیگه!...

جناب ب...


سه یا چهار روز پیش، ساعت سه بعد از ظهر، در خواب ناز.
زینگ، زینگولنگ.
بله؟( با لحن خواب آلودگی شدید ) سلام، چه طوری؟ سلام، شما. حالا دیگه من، باشه دستت درد نکنه! ب تویی، صد بار بهت گفتم من ظهرا می خوابم، زنگ نزن. 1000 بار هم گفتی وقتی خوابی یا گوشیت رو خاموش میکنی یا صداش رو قطع میکنی! آره، منتظر تماس یکی از بچه ها هستم. کی؟ نمیشناسی. خوب بگو؟ چی بگم؟ چی میدانم هرچی دوست داری! ساعت 3 زنگ زدی که همین رو بگی؟ خوب من میگم. بگو گوش میدم. ببین من یک چیزی رو فهمیدم، تو رو جون به جونت کنند حرف نمیزنی، باید از روی اعمالت فهمید. خوب حالا این کشف بزرگت چیه؟ این که من برای تو مهم هستم! خوب، دیگه؟ خوب همین دیگه! حالا از کجا فهمیدی؟ از اونجایی که وقتی جوابت رو دیر دادم نگران شدی! آهان، تو هم دلت خوش ها، خوب دیوونه معلومه مهمی، اگه نبودی که دوستم نبودی! چقدر مثلا؟ چی چقدر؟ چقدر مهم هستم، اندازه یک چیبس؟ خفه شو. نه غیر از اینه! اگه خودت رو اندازه چیبس میبینی بهتره بدونی من از چیبس بدم میاد، مهمی اندازه خودت، نه بیشتر و نه کمتر. میدانی من به خاطر تو با 3 نفر دعوا کردم؟ از این آدما که مشکلاتشان رو سر دیگران خالی میکنند بدم میاد. نه بابا اونها آدم نبودند، حقشون بود. خوب سر خودم خالی میکردی. وا مگه من دیوونم. پس معلوم من رو خیلی دوست داری که این همه از دستم ناراحت و اعصبانی میشی اونم تو؟ خوب معلوم که دوست دارم.
هنوز به ب نگفتم، احتمالا بگم از ذوق مرگی میمیره، فکر کنم هم خوشحال بشه هم ناراحت که چقدر باید خرج کنه و نذراش رو بده، به من چه! میخواست نذر نکنه!
خارج گود: ببین گفتی خوشت میاد آدم ها حرف بزنند و روراست باشند، اول ها هر روز سر میزدم، حالا شده 3 روز یک بار، هر دفعه هم که میام حالم بهم میخوره، از بس جدیدا جفنگ مینویسی، چرت و پرت میگی، البته وبلاگ خودته هر طور دوست داری بنویسی، فقط نظرم رو گفتم، همین...

قدرت...


امروز فهمیدم مادرم و شاید تمام مادرها، قدرت عجیبی دارند، یک قدرتی که باعث میشه هر کاری انجام بدهند تا بچه هاشون سالم باشند و به اهدافشان برسند.
خبرش رو بابام با مسیج داد، جواب دادم دروغ سیزده هست باور نکن، ساعت یک مامانم زنگ زد، خیلی خوشحال بود، میخندید، اونم مامان من که یک هفته است با من دعوا کرده بود و حرف نمیزد، چیزی نمیگفتم، میگفت چیه ساکتی، گفتم هیچی به تحویل پروژه فردام فکر میکنم، میدونست دارم دروغ میگم، نمیخواستم شادیش رو خراب کنم، شاید این دفعه دیگه حق با آنها باشه، شاید به قول این دوونه خدا خواسته!
آخه دو سال خیلی کمٍ، هنوز کلی چیز مونده، نمیدانم؟ شاید کافی باشه، شاید چیزهای جدید مهم تر باشند.
دلم از همین الان تنگ شده، برای دوستام، برای گشنگی ها، برای نهار خوردن ساعت 8 شب، برای دلتنگی ها، برای تنهایی ها، برای سینما رفتنمان، برای قلیان کشیدنمان، برای هتل رفتن ها، برای ماشین سواری ها، برای بیدار ماندن شب امتحان، برای ماه رمضان و تنهاییاش، برای کباب درست کردنمان، برای دعواهایمان، برای خستگی ها، برای رفت و آمد ها، برای بدمینتون و وسطی بازی کردنمان و برای خیلی چیزها که الان یادم نمیاد.
شاید این راه بهتر باشه.
هنوز از دوستام کسی نمیدونه، شاید آخرین روز بگم، چه شکلی به حامد و مخصوصا مصطفی بگم، مصطفی به خاطر من داشت میامد، باید بگم نمیشه که!
شاید ب خوشحال شه، هرچی باشه اونم خیلی مارمولک بازی در آورد، نمیدانم هنوز بهش نگفتم تا ببینم نظرش چیه!
اعلام میکنم که:
من باختم!