هر وقت یاد سال 82 می افتم، همچین یک لبخند بامزه ای رو صورتم میشینه.
نمیدانم اون سال شاید بدترین و بهترین سال زندگیم بود، نه! چرا بدترین، بهترین بود.
وقتی به دو سال پیش فکر میکنم هیچ وقت یاد مریضی و مرگ پدربزرگم نمی افتم، هیچ وقت یاد کنکور و دردسرهاش نمی افتم، همیشه یاد یک چیز می افتم، ماجراهای ما 5 نفر در دبیرستان.
از سال دوم با هم بودیم، یعنی سه سال، همیشه ما 5 نفر با هم بودیم، شاید کمتر کسی فکر میکرد به یکباره همه ماها از هم جداشیم، الان فقط من و علی ماندیم.
کی یادش میره گراف ساده رو، کی یادش میره حمیده ممد رو، کی یادش میره ستاره آی ستاره خواندن مجید رو، کی یادش میره کل کل کلاس پایینی(ما) با بالایی رو، کی یادش میره رقص بابی رو، کی یادش میره کیف علی رو که حضوری پر شور در تمامی رخداد های خارجی و داخلی داشت، کی یادش میره ساندویچ درست کردن زیر باران تند بهاری تو پارک رو، کی یادش میره ماجرای سه راه رو، کی یادش میره آن پراشکی های خوشمزه رو، کی یادش میره دوقلوها و پوزه بلند رو، کی یادش میره برف بازی رو و...
آره، تمام اون روزها برام مثل یک خاطره خوب مانده، نمیدانم چی شد که یک دفعی همه ما از هم جدا شدیم؟ شاید همه به یکباره تازه وارد زندگی و مشکلاتش شدیم، اون موقع ها دعا میکردیم که یکی از ما 5 تا گواهینامه داشته باشه تا با ماشین بریم بیرون ولی حالا که همه یک گوشی تو جیبمان است و یک سوئچ تو اون یکی جیبمان قرنها باید بگذره تا دور هم جمع شیم.
یادمه قرار بود پاتق ما بشه بوف زعفرانیه، هر دو هفته یکبار و پنجشنبه ها، کاری که فقط 2 سال انجام دادیم.
نه، این خاطرات هیچ وقت از یادم نمیره، تا عمر دارم.
نمیگم الان بهم بد میگذره ها، نه، الان هر هفته یکبار شام رو ما 5 نفر که تو دانشگاه با هم هستیم در بهترین و گرانترین هتل این شهر می خوریم، معمولا هفته ای یکبار سفره خانه میریم، سعی میکنیم بیشتر وقت خود را با هم بگذرانیم( به جز من ) ولی اینجا این چیزها از روی ناچاری است، فقط برای اینکه تنهایی و دوری از خانواده از یادمان بره ولی 2 سال پیش، دوستی ما کاملا از روی شادی و خوشی بود.
میدانم الان علی هم مثل من داره تو دلش زار زار گریه میکنه، داره فکر میکنه به نون بربری و کلاس گسسته، داره فکر میکنه به آهنگ گوش کردن سر کلاس، داره فکر میکنه به...
روزهای خوب در بدترین سال ها هم به یاد آدم می ماند...