.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

مزخرفات...

عطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــسه، چی می خواستم بگم، اء چقدر حواس پرت شدم!
چرا یک سری آدم مزخرف فکر می کنند تو زندگی فقط خودشان مشکل دارند و در هنگام این مشکلات همه باید تابع خواست و اراده آنها باشند؟
جدیدا چقدر مزخرف شدم، میگن نظرت چیه، میگم به من چه! میگن خوب نظرت رو بگو، میگم بازم به من چه!
کلا راهیست بسیار سودمند برای شانه خالی کردن از دردسرهای بعدیش.
خوب دیگه بسته، تا همین جا هم زیاد تحملش کردم، به من چه آنقدر سیگار بکشه تا خودش هم دودشه بره هوا، والله.
اصلا به من هیچ ربطی نداره.
دیگه کافیه، Cut...

خونه

چند وقت پیش یه پست من گفتگویی به راه انداخت. بعد از اون فکر کردم باید یه کم با دقت تر نوشته بذارم. کلی اتفاقات دیگه هم افتاد که باعث شد یه مدتی مرخصی بگیرم. تو این فاصله آرشیو وبلاگ رو خوندم. نوشته های روزبه فراز و نشیب های زیادی داره. پیداست که کی سرحوصله بوده و کی کلافه. گاهی مرتب و طولانی نوشته و گاهی تلگرافی. اون اولا علی هم می نوشت.  بعداز یه مدتی تقریبا تو آبان و آذر روزبه شروع کرد به نوشتن حکایت هایی از متون قدیمی. وقتی من خودم رو پرت کردم این وسط اول فکر کردم خیلی کاسه ی داغتر از آش شدم. خودش دوتا مطلب نوشته و من پنج تا. ولی الان وقتی از دور نگاه می کنم می بینم توی دو سه ماه اخیر نوشته هاش طولانی تر شدن. از اون حالت تلگرافی و کوتاه در اومدن. به نظرم در نوشتن به نسبت قبل راحت تره. نمی دونم خودش هم چنین احساسی داره یا نه.

 

من اینجا رو مثل یه جور خونه می بینم. برای همینه که به روزبه می گم آقای صاحب خونه که خیلی هم خوشش نمی یاد. خوشش بیاد یا نه من اون رو صاحب خونه و خودم رو مستاجر می دونم. و دارم به تدریج نقش یه مارمولک شیطون رو به عهده می گیرم که گاهی وسط بحث جدی، می دوه میاد تو یه شلوغی به پا می کنه و از درز یه پنجره یا در درمیره! خیلی هم از این حال خوشم میاد. ماییم دیگه!

امروز روز منه!

قرار می گذاری امروز سه شنبه روز تو باشه، به همه میگی، آهای جماعت، سه شنبه روز منه، می خواهم کل روز را برای خودم باشم، می خواهم خودم تصمیم بگیرم کجا برم و چیکار کنم و با کی باشم، همه میگن چه خوب، خوش بگذره.
از خواب بیدار میشی، شب قبلش با لگولاس قرار گذاشتی، می خواهی بری گردش، به یاد 4 سال پیش، امید زنگ میزنه، میگم فقط تا ساعت 10، میگه باشه، میاد دنبالم، 2 ساعت انواع و اقسام دروغ ها رو سره هم میکنی چون برای آقایان سخته متوجه بشوند که آره، امروز روز منه!
میای خانه، با لگولاس 10.15 قرار داری، مادرت میگه خوب تو قرار بود این کارها رو هم انجام بدی، یک نگاه میکنی، میگی باشه، اول اینها بعد خودم چون هرچی باشه، امروز روز منه!
با لگولاس میری بیرون، همش داری تلاش میکنی که ذهنت رو خالی کنی، می خواهی به این فکر نکنی که گند زده شد به برنامت، میخواهی به این فکر نکنی که یک داداش داری آخر بی خیالی، می خواهی به این فکر نکنی که درد کلیه مادرت داره از پا درش میاره و باید حتما امروز ببریش دکتر، می خواهی به این فکر نکنی که امروز، روز آخر اولتیماتم آقای پدر بود، آره، امروز روز منه!
3 ساعت با لگولاس بودی، 2 ساعت تمامش رو دری وری گفتی، دیگه حالت از خودت بهم میخوره، میری خانه، می خواهی استراحت کنی که یاد مادر میفتی، لعنت میفرستی بر روزگار حاضر میشی و میزنی بیرون، مادر رو می گذاری دکتر، میگن 3 ساعت کار داره، میری به اولتیماتم خودت برسی که از شر غرغر مادر راحت شی، چیزی نیست، نه! هست. مهم نیست، چون امروز روز منه!
شب میای خانه می خواهی بری بخوابی تازه یادت میفته که خانواده هم داری، باید با هم سر یک میز باشین، چون برای مادرت مهم هست، هر چی باشه، امروز روز منه!
داری خستگی میمیری، باید صورتت طوری باشه که شادی رو تلقین کنه، دیگه یواش یواش داری قاط میزنی، حالت از خودت و تمام آدم های دور و برت بهم میخوره، سرت داره گیج میره، مهم نیست چون امروز روز منه!
در تمام روز، باید در دسترس باشی، انواع و اقسام آدم های مزخرف بهت زنگ میزنن، امید میگه کی وقتت آزاد میشه، اونیکی میگه کی فلان کار رو میکنی و .... بدبختی اینکه موبایلت اندازه یک قطره آب هم شارژ نداره و فقط دعا میکنی که تا خانه دوام بیاره.
شبش که میای بخوابی تازه یاد کاره خودت میفتی، آخه بچه سر کار رفتنت چی بود، نونت نبود آبت نبود، کلا بی خیال میشی و با خودت میگی دیگه نه! چون امروز روز منه!
موبایلت یک دم وغ وغ میکنه، یا مسیج یا تلفن، دیگه از دست 4 نفر خسته میشی و بر نمیداری، میگی به درک، 15 بار زنگ میزنن، گذاشتی رو سایلنت، چون امروز روز منه!
در انواع و اقسام مسیج ها و تلفن هایی که بهت میزنند، یک مسیج میگری، فحش میدی، میگی باز کیه؟ فکرت همه جا میره، امید و توپولی برای بیرون رفتن، مادر برای لیست دادن، سحرناز و سپهر برای اضافه کردن کارهایی که من باید انجام بدم، برادر که کجا برم دنبالش، رها برای دیدن بعد از عید و انجام تکالیف، آقای پدر که چی شد و افشین که باز نگرفته جریان چیه، ولی هیچکدام از این افراد نیستند، مسیج از یکی هست: فقط می خواستم حالت رو بپرسم!
خندت میگیره، با خودت میگی، هی.... خوبه تو این هیروبیر یک نفر ما رو آدم حساب کرد، یکی فقط بهت مسیج زده که  حالت رو بپرسه، همین! خیلی ساده، فقط حالت رو بپرسه!
داری فکر میکنی که چی جوابش رو بدی: خوبم، تو هم خوبی؟ با خودت فکر میکنی اینی که نوشتی فقط برای جواب دادن بوده یا نه مهم هم بوده؟ با خودت میگی آره مهم بوده، چون امروز روز منه!
میای پای کامپیوتر، داری تایپ میکنی، چراغ موبایلت روشن خاموش میشه، ساعت 11.30 شب، میگی باز کیه، شمارش نا آشناست، با 1000 بدبختی هندس فری رو پیدا میکنی، جواب میدی، یکی از بهترین دوستات است، کلی ذوق مرگ میشی، کلی برات درد و دل میکنه، آخرش به این نتیجه میرسین که تقصیره خودشه، هر دوتامان خوشحال میشیم. پسره فوق العاده خوبیه!
تلنگر به خودم: هیچ جای غرغری وارد نیست، چون این چیزها از باید ها و وظایف زندگی است، حداقل من اینطوری فکر میکنم، قبول میکنم و تا جایی که توان داشته باشم انجام میدهم.

امروز روز خوبی بود...

تهی...

بعضی موقع ها چیز خاصی به فکرم نمیرسه، خوب شاید نوشتن مقداری آدم رو آرام کنه!
پریشب با یکی دعوام شد، اونم شدیدا، حالا که دارم فکر میکنم میبینم همچین قصد بدی هم نداشته، نمیدانم اون لحظه که اون حرف رو زد چرا جوش آوردم، امروز باهاش حرف زدم، اثری از دلخوری دیده نمیشد، در هیچکدام، نه من و نه اون!
حامد داره به طرز نفرت انگیزی، نفرت انگیز میشه، صبح تلفنی باهاش حرف زدم، حرفمان شد، قطع کردم، زنگ زدم به امید که بهش زنگ بزنه بگه چی شد، یک ربع بعد امید زنگ زده، اونم دعواش شده بود بدتر از من!
من و امید افتادیم رو دوره لجبازی، ما کوتاه نمی یایم.
از این پسرهایی که تا یک دختر میاد تو زندگیشان تمام هوش و حواسشان رو از دست می دهند آنقدر بدم میاد، فکر فرداشان رو نمی کنند، حالا ما دوستاش هیچی، آن دفعه خانواده اش هم از دستش شاکی بودند، به نظر من آدم نباید هیچ وقت حمایت خانواده اش رو از دست بده، در مورده همه چی...
در هر صورت آقا حامد، فکر نکن آدم شدی ها هنوز برای ما همان .... قدیمی هستی، حامد از اون پسرها است که اگه از روی عقل تصمیم بگیره و نه احساس کلی موفق میشه، امری که متاسفانه ماهی یکبار اتفاق میفته!
دوستیم رو باهاش حفظ میکنم برای 3 سال دیگه، بعدش کات.
دارم فکر میکنم قرار اتفاق خاصی بیفته، اوم... نه! شایدم آره، نمیدانم، فعلا که سرم مشغول کاره، درسام که خسته کننده شده اند.
دارم فکر میکنم هفته دیگه باز باید تمام موجودات نفرت انگیز رو ببینم، به همشان هم باید عید رو تبریک بگم.
به درک...میگم...
تمامی یه راه های خلاص شدن از شره این موبایل رو امتحان کردم، یک کلام مادرم نمیزاره، دیگه راهی به ذهنم نمیرسه، التماسش هم کردم فایده نداشت.
خارج گود: خدایا، سه تا متن برای این قسمت نوشتم از هیچ کدامشان خوشم نیامد، پس رازش بین خودم و خودت، فقط قضیه همت رو جدی بگیر، یک همت بزرگ بده تا بتوانم اجراش کنم.
فدات تو...

خوب آقای صاحاب خونه خیلی وقته نیومده. پس ناچارم! بنویسم. اوضاع احوال من خوبه. بد نیستم. ایشون هم به نظر می رسه که خوب باشن. راستش خیلی خبر ندارم. عید یه ایرادش اینه که همه از محیط عادی روزمره جدا می شن تا پیش خانواده شون باشن( حالا به اجبار یا به میل شخصی) یه جورایی من در این مواقع خیلی دلم نمی یاد دائم سراغ این و اون رو بگیرم. به علاوه که تجربه ثابت کرده زیاد که حال یه نفر رو بپرسی دو حال پیش میاد یا عصبانی می شه یا گم می شه. و نتیجه گیری اخلاقی این که نباید حال ملت رو پرسید.  افتادم رو موج چرت و پرت گفتن!( نه که قبلا خیلی عاقلانه حرف می زدم!)

 

از فردا دوباره ماراتن بیرون رفتن شروع می شه. مدرسه کار دانشگاه خرید( این از همه بدتره) . همیشه تو یه سوم آخر تعطیلی ها دیگه می بریدم. می خواستم فقط تموم شه بزنم بیرون ولی امسال برخلاف بقیه ی وقتا دلم نمی خواد تموم بشه. حوصله ی دانشگاه رو ندارم. بماند که دلیل اصلیش اینه که کلی کارعقب افتاده دارم. بالاخره یه جوری می شه دیگه.

 

پ ن: کسی کار ویرایش سراغ نداره؟