امروز همگی دوستان و فک و فامیل کمال لطف را به من داشتند، می خواستم همه رو امشب بنویسم ولی اینقدر خسته هستم که اصلا نا ندارم.
فردا در چند بخش می نویسم!
دیشب بارون میومد. منم که با صدای باون دیگه هیچی حالیم نمی شه یا باید برم زیرش راه برم یا باید همه رو ساکت کنم پشت پنجره به صدای چک چک و گاهی یه تق خوردن آب رو حلبی هره ی دیوار یا میز تو حیاط یا هر جسم غیر طبیعی دیگه گوش گنم. دمغ نبودم ولی حوصله ی سرما خوردن هم نداشتم. پریدم یه کفش درست و حسابی و یه کت که آب نده پوشیدم و رفتم بیرون. انقدر راه رفتم که دیگه لباسم خیس شد. عالی بود. تمام پیاده روی های زیر بارون تو دبیرستان ودانشگاه یادم اومد و چون در اغلب موارد این پیاده روی ها شادی بخش بوده نه غم آور، کلی حالم خوب شد. بین آدمای دور برم فقط منم که با بارون حالم جا میاد، بهتر و سرحال تر می شم و تازه زندگی برام معنی پیدا می کنه. وقتی آسمون ابری می شه همه ی دوستام عزا می گیرن که حالا بارون میاد و ابره و آدم یاد بدبختی هاش می افته و غمگین می شن و من ذوق می کنم و سرحال میام و شروع می کنم به تحریک کردنن بقیه برای همراهی در پیاده روی. حالا مدت هاست که می دونم کار عبثیه. دیوونه ام می کنن تا بیان و انقدر غر می زنن و دمغ می شن که حال من رو هم می گیرن. خودم یه چیزی می پوشم و می زنم بیرون. اگه تو دانشگاه باشم انقدر راه می رم که بارون بند بیاد. بعدش پرنده ها شروع می کنن به خوندن. از روی شاخه ی هر درختی یه صدایی میاد. کافیه چشمام رو ببندم و فکر کنم تو بهشتم( البته اگه این وسط یه ماشین منو زیرنگیره!) بارون بهترین اتفاقیه که در تمام بهار و پاییز برام رخ می ده.
پ ن: این هیچ ربطی به اسمم نداره! لطفا نتیجه گیری نکنید!
تهران که خلوته، آدم به تمام کاراش میرسه، امروز کلی کار کردم و تو ماشین بودم و داشتم بر میگشتم که مونا زنگ زد:
دوبس، پیش، آی گوشم، چادرم رو بده خانم، هول نده، آخ، دستم، دوبس دوبس، دماغم...
روزبه، سلام.سلام من دارم رانندگی میکنم رسیدم خانه بهت زنگ میزنم، فعلا. نه( یک دانه از اون نه های دخترونه که مخلوطش یک مقدار جیغه، پشت فرمان خندم گرفته بود) دیوانه پدرم در آمد بهت زنگ زدم، قول میدم بهت زنگ بزنم
دوبس، هی آخ، نه، بیپس، بزن کنار کارت دارم الان قطع میشه، بگو وایسادم.
میدانی الان کجام؟ فکر کنم کشتار گاهی جایی چیزی باشی؟ اییییییی، مگه شوخی دارم، جدی پرسیدم؟ من چی میدانم، اوم، نمیدانم. الان تقریبا 4 متری حرم امام رضا هستم، یاد تو افتادم با بدبختی بهت زنگ زدم، راست میگی، چه خوب، کلی خوشحال شدم. چه دعایی برات بکنم؟ سلامتی همه.
یا امام رضا، یا امام هشتم، همه مارو در پناه خودت نگه دار، به ما شهامت لازم رو بده، به پدر و مادر های ما قدرت بده تا دوری ما رو تحمل کنند، ای امام رضا، این پسره رو آدم کن، حالیش کن دوستاش رو دوست داشته باشه، بهش یادآوری کن که در کنار ما بودن باعث شاد شدن ما میشه، بهش بگو دست از لجبازی برداره، بهش بگو مواظب خودش باشه. ای امام رضا، نگذار روزبه از پیش ما بره، بهش بفهمان که اینقدر بقیه رو زجر نده، یک مقدار احساسات خودش رو نشان بده( امام رضا دروغ میگه گوش نده، فکر کنم نشنید، مونا رو میگم) ای امام رضا، به همه ما این قدرت رو بده که تو این راه موفق باشیم و هیچ کدام به انحراف کشیده نشیم، ای امام رضا همه ما رو در کنار هم تا آخرین روزها نگه دار، روزبه کمکم کن اسم ها یادم بیاد:
من، روزبه، آرزو، مسعود، هومن، ابی، مهران، مصطفی( بزرگه و کوچیکه )، سامان، فرهاد، حامد، حمید، اندیشه، آرزو، ندا، سارا، ( یکی از دوستان که موهاش های لایته که نه من اسمش یادم آمد نه مونا، تا الان) باز یکی دیگه از دوستان که من الان اسمش یادم رفته، همه رو در پناه خودت نگه دار...
بــــــــــــــــــــــــــــع. مونا، کسی گوسفند آورده تو حرم؟ ای ساناز شنید، نه بابا این ساناز خواهر کوچیکم است هی این هندس فیری رو میگیره صدا در میاره، آهان.
راستش خیلی خوشحال شدم، با اینکه با تلفن بود و صدا کلی قطع و وصل میشد ولی یک تورهایی احساس کردم منم اونجام، نمیشه این حس رو نوشت. فکر کنم مونا رو وقتی تو دانشگاه ببینم شده باشه Mp3، خیلی کارش جالب بود.
داخل گود: یکی از کتاب هایی رو که به داداشی عیدی دادم تمام کردم، به تمام دستوراتش دارم عمل میکنم و عجب تاثیر فوق العاده ای داره، فعلا حالم خوبه خوبه، به هیچکس هم اجازه نمیدهم این حس خوب رو ازم بگیره، دو سال بود حسش نکرده بودم.
خارج گود: امروز یک نفر از دوستان از دایره دوستان نزدیک با اردنگی به دایره بی تفاوت ها پرتاب شد، تقصیره خودش بود، وقت بکنم از دایره دومی هم میندازمش بیرون، برو به درک که تو لیاقت تلفن من رو نداشتی.
پی نوشت: برای اولین بار، تمام اسم ها واقعی بود...