اول های اسفند روز های خوبی نبود. مرد شاپرکی ( آخه اینم شد اسم؟) درگیر و کلافه بود. بعد اون مراقب خودش نبود. بعد من از خودم مراقبت نکردم. بعد از همه ی اینا افتادم تو یه موج کارهایی که رو هم تلنبار شده بودن و باید تا قبل از بیستم انجام می شدن. تو این شلوغی ها دیگه از ninkapoop و ملقب به عسل هم خبری نبود. انگار همه با هم در گیر شدیم. فقط خدا کنه که همه با هم سرمون خلوت بشه!
به صاحب خونه قول داده بودم که مرتب آپدیت کنم. اما الان واقعا خسته تر از اونم که بتونم بنویسم. می نویسم ولی چیزایی که تومغزم می گذره به درد اینجا گذاشتن نمی خوره. دردها و مشکلاتیه که جز من هیچ کس نه فقط نمی تونه حلشون کنه بلکه حتی نباید از اونا خبر داشته باشه. نحس و بد اخلاقم و نمی خوام چیزی بنویسم که نا به جا و نا مناسب باشه. هر چی باشه صاحب خونه هنوز بالا سر خونه شه!
گفته بودم که رفته مرخصی. حالا برگشتی. بیا بنویس که من برم. قول می دم برگردم. دیر یا زودش رو نمی دونم. حالم خراب تر از این حرفاست که بگم کی رو به راه می شم. ولی اینو می تونم بگم که برمی گردم( مثل سنجد!)
خسته ام...
همین !
این رو نمی خواستم اصلا اینجا بنویسم، ولی نتوانستم جلوی خودم رو بگیرم، با اینکه می دانم نمی خواند، چکیده حرف هایی بود که بهش زدم، نمیدانم چرا طوطی وار خودش آمد.
هی... الان نگو نمی توانم، حداقل الان نه، الان وقتش نیست، الان تو یه مادر داری که منتظرت است، الان تو تنها همدم اون هستی، الان تویی که می توانی به مادرت کمک کنی، اون به تو احتیاج داره، با این حالت می خواهی بری تهران که چی بشه؟ حال مادرت رو خراب تر کنی؟
نه! الان تو حق نداری بگی نمی توانم، حق نداری ناراحت باشی، این دیگه دست خودت نیست، تو حق نداری! می فهمی چی میگم! حق نداری! چی بخواهی چه نخواهی، این بازی زندگی، یه سری میان، یه سری باید برن
نمی توانم بگم درکت میکنم ولی حداقل تو عمرم 1 بار جای تو بودم، یک کمی می فهمم چی میکشی! به خودت مسلط باش، آره خیلی سخته، غم از دست دادن عزیزی، تو که نمی خواهی حال مادرت از این که است بدتر بشه؟ پس قوی باش، مثل یه مرد، الان هر چقدر دوست داری اشک بریز، لعنت بفرست به این زندگی لعنتی که کسانی رو که دوست داریم در جوانی ازمان میگیره، ولی فقط اینجا، تهران که میری باید یک سنگ صبور باشی، باید گریه همه رو تحمل کنی ولی خودت اشکی نریزی، چون حق نداری این کار رو بکنی، الان دیگه تو مسئولی، مثل یه سنگ باش، در جریان آب باش ولی از جات تکان نخور، بگذار همه خودشان را خالی کنند، ولی تو نه، چون تو حق نداری!
خواهش میکنم بفهم...
فقط زنده ام همین!
نه یه کمی بیشتر از همین. امروز ناهار ساندویچ ژامبون مرغ سفارش دادم. دوستم گفت با این آنفولانزای مرغی؟ مرض داری؟ منم در کمال خونسردی و البته گشنگی گفتم: این سرما خوردگی که من ازش بلند شدم از آنفولانزای مرغی بدتر بود. اونو رد کردم. این رو هم نمی گیرم!
لوس بود می دونم.