.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

صاحب خونه

اول های اسفند روز های خوبی نبود. مرد شاپرکی ( آخه اینم شد اسم؟) درگیر و کلافه بود. بعد اون مراقب خودش نبود. بعد من از خودم مراقبت نکردم. بعد از همه ی اینا افتادم تو یه موج کارهایی که رو هم تلنبار شده بودن و باید تا قبل از بیستم انجام می شدن. تو این شلوغی ها دیگه از ninkapoop و ملقب به عسل هم خبری نبود. انگار همه با هم در گیر شدیم. فقط خدا کنه که همه با هم سرمون خلوت بشه!

به صاحب خونه قول داده بودم که مرتب آپدیت کنم. اما الان واقعا خسته تر از اونم که بتونم بنویسم. می نویسم ولی چیزایی که تومغزم می گذره به درد اینجا گذاشتن نمی خوره. دردها و مشکلاتیه که جز من هیچ کس نه فقط نمی تونه حلشون کنه بلکه حتی نباید از اونا خبر داشته باشه. نحس و بد اخلاقم و نمی خوام چیزی بنویسم که نا به جا و نا مناسب باشه. هر چی باشه صاحب خونه هنوز بالا سر خونه شه!

گفته بودم که رفته مرخصی. حالا برگشتی. بیا بنویس که من برم. قول می دم برگردم. دیر یا زودش رو نمی دونم. حالم خراب تر از این حرفاست که بگم کی رو به راه می شم. ولی اینو می تونم بگم که برمی گردم( مثل سنجد!)

بازگشت به...


چند روز پیش یه کاری کردم که هنوز باورم نمیشه من این کار رو انجام دادم، کاشکی حداقل عذاب وجدان میگرفتم.
جمعه بود، ساعت حدودا 11 صبح، زنگ خونم رو زدند، سر درس بودم، دقیقا نوشته های زیر افکاری است که تو ذهنم آمد:
باز کی آمده؟ خدا کنه اشتباه در زده باشند، رفتم و در رو باز کردم، یه پسر بچه تقریبا نه ساله
سلام
* سلام
می خواهین خانتان را تمیز کنم، پنجره ها رو بشورم، جارو بزنم؟
* نه! (حالت چهره: بی تفاوتی مطلق)
پس حداقل بگذارید جلوی در خانه تان رو تمیز کنم!
* نمی خوام
آقا، تو رو خ.......
در رو داشتم می بستم، دیگه نمیشنیدم چی میگه، به خودم گفتم: پسره بیشعور، نگاه کن چه راحت وقت من رو گرفت! همان موقع یاد یه کارتون افتادم که زمان بچگی ما نشان میداد، ایام کریسمس، از والت دیسنی
دانل داک به صورت یک پیرمرد پولدار خسیس در آمده بود و بچه های میکی موز از پشت پنجره به خانه اش زل زده بودند، اول فکر کردم دچار عذاب وجدان میشم ولی اصلا این خبرا نیست، کلهم تعطیل!
چرا این کار رو کردم، من که راحت خرج میکنم، یعنی نمی توانستم یه 2 تومانی بهش بدم، اینش بیشتر اذیتم میکنه که کلا بی تفاوت شدم!
هر روز که میگذره دارم به خوی حیوانیم نزدیک تر میشم، آره من اینم!
نمیدانم این مسیری که انتخاب کردم به کجا میره، فکر نمیکنم آخرش جالب باشه! ولی من میرم!
خارج گود: دوست ندارم بخوابم، از خواب بدم میاد، 4 ساعت خواب و 20 ساعت بیداری! نه احساس خستگی و نه کوفتگی! یه نگاهی به ساعت های پست الان و قبلی ها بندازید...

احساسه هو یجی...

دیشب جمع 7 نفره ای دوستانه ای بودیم در راه تهران، 15 دقیقه ای توپولی از بین همه من رو مورد خطاب قرار داد، 15 دقیقه 6 نفر به من زل زده بودند، دروغ نگم، این 15 دقیقه بهترین، کثیفترین، باحالترین، بی مزه ترین، غمناکترین، لجنترین و شادترین 15 دقیقه امسال بود، لعنت به تو مرد شاپرکی که صورتت اصلا حالت نمی پذیره، توپولی گفت، دلم میخواست بهش بگم، من تو دلم با شما خندیدم، گریه کردم، رقصیدم، سینه زدم، ناله کردم، شیون کشیدم ولی نمی توانم بگم.
توپولی، می دانم این مطلب رو ممکنه تا آخر عمرم بهت نگم، ولی خیلی حرف هات رو قبول دارم، خودت رو هم قبول دارم، چون دوست داشتنی هستی، چون عاشقی، چون ساده ای و چون فوق العاده، فوق العاده ای، موفق باشی...
Ninkapoop عزیز، یادته سال پیش در مورد زندگی صحبت میکردیم؟ یادته من چی گفتم تو چی گفتی؟ یادته به من گفتی: هی... مرد شاپرکی، تو بازیگردان خوبی میشی! گفتم نه! گفتی: من تورو میشناسم، تو خوب بازی میکنی، بازیگردانی رو هم امتحان کن، گفتم شکست می خورم، گفتی شکست پل پیروزیه، گفتم نمیشه، گفتی به خدا میشه و این طوری بازی شروع شد.
یادته؟ بازی شروع شده بود که من وارد شدم، کم کم حرکت مهره ها رو بدست گرفتم، یادته باهات حرف زدم و تو گفتی فوق العاده ای؟ یادته بهم گفتی تو بازی خوان خوبی هستی؟ یادته بهت گفتم می توانم فکر مهره ها و حرکتشان رو بخوانم؟ از A گرفته تا K ، چه A که زود رفت کنار و چه بقیه!
یادته نمودار میکشیدیم یه مدت یه مهره نزول میکرد و دیگری صعود، یادته k داشت از بازی خارج میشد ولی یک دفعه آمد تا بالا؟
یادته بهت گفتم برگ های برنده همه دست منه، تازه هنوز آسم را رو نکردم؟ آره، دقیقا بازیگردان خوبی هستم، بازی خوان خوبی هم هستم.
یادته باهم شرط بستیم مهره E با مهره H چه کار میکنه؟ و هر دفعه من میبردم؟
یادته گفتی باید منتظره حرکت دشمن باشیم تا یک دفعه پاتک بزنیم؟
حالا می خواهم اعتراف کنم، یه جورایی این بازی دیگه خسته کننده شده مخصوصا مهره K ، این مهره قانون بازی رو رعایت نمیکنه! به علامت ورود ممنوع و ورود یک طرفه توجهی نمیکنه، فکر میکنه می تواند سرکشی کنه؟ ولی هنوز نمی داند امور بازی دسته منه، منم که بازی رو کنترل و مهره ها رو وادار به اجرا میکنم، اینطور نیست؟
مهره k باید بره کنار، اون داره قانون بازی رو نقض میکنه، داره یاغیگری میکنه، این مهره باید مات بشه، نباید کیشش کنم؟
این بازی دیگه خسته کننده شده! ترجیح میدهم k بیاد بالا جای من و من برم سر یک بازی دیگه، موافقی؟
داخل گود: به ذهن خود زیاد فشار نیارید که چی نوشتم چون فقط من می فهمم و Ninkapoop!
خارج گود: امشب یکی به موبایلم زنگ زد و 1 دقیقه و 3 ثانیه صحبت کرد: سلام می خواهم ببینمت، باورم نمیشد، صدای خودش بود، یعنی واقعا خودش بود؟ شمارش که خوده خودش بود، خدایا شکرت!

...Alone In The

خسته ام...
همین !

 


این رو نمی خواستم اصلا اینجا بنویسم، ولی نتوانستم جلوی خودم رو بگیرم، با اینکه می دانم نمی خواند، چکیده حرف هایی بود که بهش زدم، نمیدانم چرا طوطی وار خودش آمد.
هی... الان نگو نمی توانم، حداقل الان نه، الان وقتش نیست، الان تو یه مادر داری که منتظرت است، الان تو تنها همدم اون هستی، الان تویی که می توانی به مادرت کمک کنی، اون به تو احتیاج داره، با این حالت می خواهی بری تهران که چی بشه؟ حال مادرت رو خراب تر کنی؟
نه! الان تو حق نداری بگی نمی توانم، حق نداری ناراحت باشی، این دیگه دست خودت نیست، تو حق نداری! می فهمی چی میگم! حق نداری! چی بخواهی چه نخواهی، این بازی زندگی، یه سری میان، یه سری باید برن
نمی توانم بگم درکت میکنم ولی حداقل تو عمرم 1 بار جای تو بودم، یک کمی می فهمم چی میکشی! به خودت مسلط باش، آره خیلی سخته، غم از دست دادن عزیزی، تو که نمی خواهی حال مادرت از این که است بدتر بشه؟ پس قوی باش، مثل یه مرد، الان هر چقدر دوست داری اشک بریز، لعنت بفرست به این زندگی لعنتی که کسانی رو که دوست داریم در جوانی ازمان میگیره، ولی فقط اینجا، تهران که میری باید یک سنگ صبور باشی، باید گریه همه رو تحمل کنی ولی خودت اشکی نریزی، چون حق نداری این کار رو بکنی، الان دیگه تو مسئولی، مثل یه سنگ باش، در جریان آب باش ولی از جات تکان نخور، بگذار همه خودشان را خالی کنند، ولی تو نه، چون تو حق نداری!
خواهش میکنم بفهم...

آنفولانزای مرغی

فقط زنده ام همین!

 

نه یه کمی بیشتر از همین. امروز ناهار ساندویچ ژامبون مرغ سفارش دادم. دوستم گفت با این آنفولانزای مرغی؟ مرض داری؟ منم در کمال خونسردی و البته گشنگی گفتم: این سرما خوردگی که من ازش بلند شدم از آنفولانزای مرغی بدتر بود. اونو رد کردم. این رو هم نمی گیرم!

 

 

لوس بود می دونم.