.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

نویسنده ها!

خوب یکی پرسیده بود چند نفر اینجا می نویسن؟

والا ظاهرا دو نفر! در واقع اینجا وبلاگ مرد شاپرکی بود! من که باران باشم خودم رو پرت کردم وسط نوشته های این بیچاره (البته از حق نگذریم که اونم در کمال سوء استفاده وبلاگش رو سپرده دست من و در رفته!) اگه به نویسنده که پایین پست ها نوشته می شه نگاه کنید می فهمین که کدوم رو کی نوشته!

 

 

همین، به همین سادگی!

مرخصی

بابا من فکر کردم مرد شاپرکی! حالا یه تعارف رو هوا زده خودش هم میاد می نویسه ولی مثه اینکه جواب تعارف من رو جدی گرفته به خودش مرخصی طولانی مدت با حقوق و مزایا( خوندن و جواب دادن به کامنتها) داده. من یه چرندی گفتم تو چرا باور کردی!بیا خودت بنویس!

 

 

 

( از شوخی گذشته شواهد و قرائن حاکی از اینه که باید یه مدتی مزخرفات من رو تحمل کنین!)

مرد شاپرکی :

(این چند روز ننوشتم چون واقعا نمی دونستم چی باید بنویسم. مطمئن هم نیستم که نوشتن اینا الان و در این زمان کار درستی باشه.)

 

 

خوب آره... حق با توئه. قیافه ی آروم و مطمئنت باعث می شه آدم خیلی سخت باور کنه که تو هم به اندازه ی خودت مشکل داری.  سختی برای همه هست و اگه قبول داری که خدا عادلترینه پس بپذیر که به اندازه ی خودت بهت سهم مشکل داده. باید این یه قاشق دوا رو بخوری و راه دیگه ای نیست. این یه قاشق برای تو اندازه است. پس نگو که زیاده یا چرا سهم باران کمتره. مال هر کس به اندازه ی خودشه.

یکی از درگیری های دائمی من با خودم وقتی تو شرایط سختی گیر می کنم اینه که چرا باید این حجم مشکل رو تحمل کنم. این در توان من نیست. و بعد فکر می کنم حکمتی در اندازه ی این مشکل هست و شاید خدا می دونه که من چه قدر توانایی دارم وخودم ازش غافلم. پس باید بلند شم یه کش و قوس حسابی بیام و راه بیافتم دنبال سهم خودم. باید این یه قاشق دوا رو بخورم.

حتی بعضی وقتا وقتی تو راجع به دردسرهات می نویسی فکر می کنم چرا انقدر درگیری. و بعد به خودم می گم حتما توانایی حل اونا و بر اومدن از پس شون رو داری و می تونی یه کاری بکنی.

 

خاله ی من همیشه می گه اگه از چیزی تو یه مغازه خیلی خوشت اومد همون لحظه نخرش. برو خونه و یه شب صبر کن اگه بازم همون قدر می خواستیش برو دنبالش. این فقط راجع به خرید کردن نیست. راجع به هر تصمیمی بهتره این جوری بر خورد کنیم. و البته بسته به اهمیت اون تصمیم مدت زمان مورد نیاز برای فکر کردن و فاصله انداختن فرق می کنه. راه آدما با هم فرق می کنه. برای تو یا هر کس دیگه ممکنه نمره یا مدت زمان طول درس خوندن در آخرین درجه ی اهمیت باشه. ولی باید فکر کنی. جدی هم فکر کنی.

 

احساس اینکه من در زمانی می تونستم کاری رو بکنم و کنار کشیدم خیلی خیلی آزاردهنده است. اینو می گم چون سر خودم اومده ولی عواقبش به نظر من بد تره. الان تو این موجی که کاش می تونستم برگردم عقب ولی بعدا احتمال اینکه به حالی برسی که هر لحظه فکر کنی نکنه بعدا پشیمون بشم نکنه همون اتفاق بیافته اصلا کم نیست. چیزی که رخ داده گذشته. به فکر آینده باش و این که چی کار می تونی برای دوستت بکنی.

 

و بعد از همه ی اینها شاکر باش که دوستانی رو در اطرافت داری. می دونی که چرا این رو می گم. شاید خیلی بیشتر از اون که اونا برای تو کمکی باشن تو تکیه گاه بقیه بوده باشی، نمی دونم ولی می دونم که نبودن آدمایی با ارتباط نزدیک  دور و بر آدم چه به روز آدم میاره.

 

اینجا رو هم بهش می رسم ولی به یه شرط. اونم این که نری گم بشی. هر آدمی به حرف زدن احتیاج داره و حتی خیلی وقت به چرند گفتن. باید با یکی حرف بزنی این رو می گم چون می دونم آدم تو داری هستی. بیا بنویس و حرف بزن. و بخند!( به همه من جمله من!)

Sorry

قبل از شروع میخواستم بدانید که این پست خیلی زیاده چون نه وقتش رو دارم چند بار بنویسم نه حالش را، بنابراین اگه می خواهید این پست را بخوانید پیشنهاد میکنم وقت خیلی خیلی زیادی بگذارید چون می خواهم ماجرای 2 هفته رو بگم، یک کار ساده تر هم اینکه اصلا نخوانید.
هفته پیش که ماجرای دوستم اتفاق افتاد خیلی شکسته شدم، چون یک جورهایی فکر می کردم تقصیر منه البته هنوز هم همین فکر رو میکنم، هی با خودم میگفتم اگه تو اون 1.5 ماه تو پیشش بودی هرگز چنین اتفاقاتی نمی افتاد.
چند روز پیش که رفته بودم پیشش حالم اساسی تر گرفته شود، چون نه تنها بهتر نشده بود بلکه حالش هم بدتر شده بود و اصلا نشانه بهبودی توش دیده نمیشد، تو اطاق دوستم بودم که یکی از دوستای اصفهانیم تماس گرفت:
سلام عزیزم.
* سلام خوبی؟
مرسی، میتوانم الان باهات صحبت کنم؟
*ببین الان نمی توانم حرف بزنم، ولی به محض اینکه توانستم خودم بهت زنگ میزنم.
تو هیچ وقت برای من وقت نمی گذاری، میشه یک کمی به حرف های من گوش کنی؟ میشه؟
ببین تورو خدا دوباره شروع نکن، بگذار برای 1 وقت دیگه، فقط الان نه، من قول میدهم به محض اینکه کارم تمام شد بهت زنگ بزنم. باشه؟
باشه پس منتظرتم.
از لحن صداش معلوم بود زیاد حالش خوب نیست، دورغ چرا راست میگه، دوست اصفهانیم زیاد برام مهم نیست، هیچ وقت دوست نداشتم کسی به من تکیه کنه ولی نمیدانم چرا دوستام فکر میکنند من خودم هیچ مشکلی ندارم و می توانم راحت به مشکلات آنها گوش بدم و شایدم راه حل ارائه بدم.
البته این خوبه که آدم بتواند به دوستاش کمک کنه، ولی من هنوز خودم بچه هستم، خودم هنوز نمی توانم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون، آنوقت یکی از شما توقع داشته باشه که کمکش کنی؟ تقصیر خودمه که همیشه خودم رو به بی خیالی میزنم، شاید به خاطر غرورم هست، نمیدانم ولی در هر صورت تو اون لحظه اصلا حال و حوصله درد و دل یکی دیگه رو نداشتم.
بعد از اینکه 4 ساعت فک خودم رو جر دادم و با دوستم حرف زدم و اونم تو این 4 ساعت فقط نگاهم کرد، از خانواده اش خداحافظی کردم و آمدم بیرون، سوار تاکسی های ونک - تجریش که شدم یاد دوست اصفهانی افتادم.
سلام،خوبی
*سلام، من الان بهت زنگ میزنم، به موبایلت بزنگم؟
آره.
*پس بای.
*سلامی دوباره.
سلام، چه طوری عزیزم ،خوبی؟
* مرسی، تو تهرانی؟
آره، تو هم اصفهانی؟
* آره
خوب کاری باهام داشتی؟
* مگه حتما باید کارت داشته باشم بهت زنگ بزنم، یعنی یه حالی هم ازت نمی توانم بپرسم؟
آخه آن طوری که تو حرف زدی گفتم دوباره چی شده، در هر صورت من حالم خوبه، کارت همین بود؟
* خیلی بی معرفتی، اینه دیگه ،باشه به هم دیگه میرسیم،بگو بینم کجا بودی؟
خونه یکی از دوستام.
*کی؟
نمیشناسی!
* برو دروغ نگو؟
خونه علی و حسن، خونه یکی بودم دیگه.
راستش دلم می خواست ببینمت و یک دل سیر باهات حرف بزنم، خیلی دلم گرفته، دارم میمیرم،
2 باره چی شده باز با پدر مادرت دعوات شده؟
* نه بابا،راستش، چه طوری بگم، من تصادف کردم.
اذیت نکن، راست میگی، حالت خوبه که، چیزیت نشده؟
*کاشکی مرده بودم، کاشکی یکی به من میزد، ماشین بابام دستم بود که زدم به یه دختر 22 ساله.
نگرانم کردی،حال طرف خوبه؟
* نه بابا، یک دختر 22 ساله بوده، الان 2 روزه تو کماست، منم الان به قید وصیقه آزادم.( به همراه صدای گریه)
تو چی کار کردی؟ زدی به یک نفر ،طرف هم رفته تو کما؟ تو رو خدا الان شوخی نکن، من خودم به اندازه کافی بدبختی دارم.
* نه بابا شوخی کجا بود، جدی میگم.
نیم ساعتی داشت باهام حرف میزد، فقط مکالمه بالا رو فهمیدم، بقیه اش همراه با صدای گریه بود و با این خطوط موبایل ایران مگه میشد فهمید چی میگه، آخرش فقط گفتم اگه تا هفته دیگه حل نشد حتما میام اصفهان، خیلی حالم گرفته شد، خیلی...
آخه من چه امیدواری بهش میتوانستم بدم، زده به یک دختره هم سن خودش، طرف رو فرستاده کما، نه شما بودید چی می گفتید، البته نیم ساعتی چرت و پرت گفتم ولی جدا من چه امیدواری می توانم بهش بدم؟
شبش رسیدم خونه، رفتم تو سایت دانشگاه، یه چیزی دیدم شاخ در آوردم، نمره اسمبلی من رو 2 روز پیش تو فرم اولیه داده بود 15، بالاترین نمره کلاس، خودم میدانستم همین میشم، چون خیلی خوانده بودم، به دوستام داده بود: 9 و 8 و 7.
ولی اون شب که آمدم نگاه کردم دیدم بهم داده 9.9 اونم تو فرم اصلی آموزش ، باورتان میشه 9.9 ، برای 0.1 من رو انداخت، برای اینکه آخرین جلسه ایراد برنامه ای که پای تخته نوشته بود گرفتم، من رو بگو که فکر میکردم اسمم رو پرسید که تو امتحانات بهم کمک کنه، جالبی اینکه به تمام دوستام 10 رو داده حتی اونکه شده بود 7 ولی به من داد 9.9 ، با این کارش نه تنها باید این درس رو دوباره بردارم بلکه مشروط هم شدم، ایمیل استاد رو گیر آوردم و بهش زدم تا عمر دارم یادم می مونه یه گاو استادم بود.
ببینید من برای اونیکه شدم 5 اینقدر ناراحت نشدم ولی اینکه تو برگه شدم 15 ولی داده بهم 9.9 خیلی سوختم.
حالا شماها فرض کنید یک لحظه جای من بودید، فقط یک لحظه، دوست خوبم که ناک اوت شده، دوست اصفهانیم که زده یکی رو ناک اوت کرده، خودم که اصلا اوت شدم! حالا تو این هیرو بیر یه بچه میاد وسط میدان برای من قد قد میکنه.
قشنگ رو اعصابت کله ملق میزنه، تازه خیال میکنه کلی هم کمکت کرده !
تو این 2 روز خیلی فکر کردم، همش تو فکر بودم، تا اینکه امروز صبح که پا شدم به خودم گفتم چیه بابا، مگه چی شده؟ درست رو افتادی به درک، مگه چی شده، تو که آینده کاریت دست رها جونه الکی چرا غصه این دانشگاه رو می خوری؟ ولش کن بابا زندگیت رو بچسب، همه این روز ها میگذره و بعدا غصه اش رو می خوری، بابا برو حال کن که تنت سالمه فدای سرت یه ترم دیگه مهمانه شهرستانی، عوض 6 ماه دیگه با تجربه تر میشی.
** آخه خیلی عقب افتادم، از درسم عقب افتادم.
بی خیال درس، ببین تو چی داری آن هایی که فکر میکنند کلی درس خوانند چی دارند، تو تجربه زندگی تنهایی رو داری، تو تجربه این رو داری که  وقتی برات مشکلی پیش میاد میدانی چه رفتاری باید داشته باشی، چه کار باید  بکنی، الان ممکنه تو عقب افتاده باشی ولی بگذار همین هایی رو که فکر میکنند کلی از تو جلوترند بیافتند تو زندگی، تا آخرش نمی توانند وابسته به خانواده باشند که در هر صورت یه روزی میشه که جدا میشن، انوقت میبینی تو چقدر تو درس زندگی از آنها جلویی به اندازه 5 سال، خیلیه دیوانه 5 سال از تمام بچه های دور و اطرافت جلو تری، آره سخته خیلی هم سخته، ولی به این فکر کن 1 سال اضافه با تجربه های جدید که فرداها بهت خیلی کمک میکنه، زندگی همش درس نیست کسی که دکترا داره لزوما فردی خوبی تو زندگیش نیست، به قول Ninkapoop :
زندگی هدف نیست ، راهیست که برای رسیدن به هدف پیموده می شود
و زندگی کردن تجربه آن جاده ؛
گذر از پیچ و خم ها ،
چشیدن درد، زمین خوردن
و سختی ایستادن دوباره
و
سپس خندیدن به روی جاده .
بخند، بخند که از این تجربه هم سربلند آمدی بیرون، خودت مشکلات رو حل کردی، فکر میکنی چند نفر که هم سن تو هستند تو این شرایط دوام میارند؟ آره اینم یه تجربه خوبی بود، خراب شدن تمامی مشکلات به یک دفعه روی سر آدم، آره خوب بود و تو پیروز شدی، اینم بنداز تو کوله پشتی تجربیاتت برای فرداها.
خوب، حالم خیلی خوب شده، الان مثل یکی هستم که رفته قله رو تنهایی فتح کرده و داره با غرور بر میگرده پایین، فهمیدم که به حرف یک بچه اصلا نباید گوش بدهم که هیچ فقط باید بخندم.
غرورش از این بابته که خودم براین مشکل چیره شدم، خوده خودم، تنهای تنها البته از کمک های Ninkapoop نباید بگذرم که خیلی راهنماییم کرد.
پس ببخشید دیگه، میدانم خیلی تند رفتار کردم و بد نوشتم ولی یه نمه اوضاع من رو هم درک کنید، ببخشید دیگه خوب؟
مرسی !
از Ninkapoop کلی ممنون که واقعا راهنمای خوبی برای من بوده، دیگه نمی خواهم برای این دانشگاه لعنتی یک ذره هم وقت بگذارم فقط درس پاس شه همین، میرم تو حرفه خودم که تو آینده به گروه رها بپیوندم، از باران جان هم یک خواسته داشتم اگه ممکنه یک چند وقتی( نمیدانم چند وقت شایدم چند ماه) یه سرو رویی به این وبلاگ بکشه و نگذاره در این وبلاگ تخته شه، فکر میکنم الان به تنها چیزی که باید فکر کنم دوست مریضم هست، باید ذهنم رو از همه غصه ها و بدی ها رها کنم و فقط در فکر کمک دوستم باشم به هر طریقی، بنابراین زیاد نمی خواهم فکرم مشغول این وبلاگ باشه، فعلا دوستم از همه چیز برای مهمتره و می خواهم اگه 1% شانس بهبودی داشته باشه من 100% تو اون 1% نقش داشته باشم.
امیدوارم دوست اصفهانیم هم مشکلش حل شه، امیدوارم خودش بتوانه مشکلش رو حل کنه، امیدوارم اصلا رو من حساب نکنه، چون الان دوست خودم برام از همه چیز مهمتره...

Flying Without Wings

1) این ترم یه استاد داشتیم که خیلی باهاش حال کردم،ترم اول و آخرش بود که آمد دانشگاه ما اونم برای اصلی ترین درس، از 120 دانشجو به همه یا 2 داد یا 5، یکی از دوستان رفته به مدیر گروه گفته باباجان چه وضعیه درست کردید این مشکل داشته اونم گفته ما انداختیمش بیرون، ترم بعد باهاتون راه میایم، کلا یک سال نه دقیقا یک سال ما رو عقب انداختند، چیزی که تو این مملکت لعنتی اصلا مهم نیست وقته، باز خدا را شکر که به من داده 5، استاد به یک شخص مجازی هم داده 19.5 که نمرات رو نمودار نره،این استاد باحال نیست!
2) امروز رفتم پیش دوستم، اصلا تغییری نکرده بود، بدترین موقع ها لحظاتی هست که باید مادرش رو ببینم اونم که انگار دوست داره با یکی صحبت کنه، بغض گلوش اجازه نمیده و منم اصلا دوست ندارم گریه مادر دوستم رو ببینم، فرار میکنم توی اطاق، یکی از دوستهای دانشگاهیش این ترم رو مرخصی براش گرفته به امید ترم بعد، موقع خداحافظی میگم دفعه بعد که میام حتما بهتر میشه، هم اون میدونه من دروغ میگم هم خودم!
3) خانم مادر دیروز گفت که تو نمیخواهی بگی چی شده؟ میگم مگه چی شده، میگه 1 هفته است تو خودتی، ناراحتی خوب بگو چی شده، میگم برای نمرات هست، میگه هم خودت میدونی داری دروغ میگی هم من، من که میدانم تو نمراتت اصلا برات مهم نیست یعنی دانشگاه برات مهم نیست تو فقط می خوانی که نمرت رو بیاری بقیش رو کار خودت رو میکنی! سکوت میکنم.
4) در این یه مورد نمی توانم دروغ بگم، اصلا مخم نمیگه بهم که چه خالی ببندم، دعا میکنم کاشکی جای دوستم بودم، حداقل می دانستم تموم میشه، کاشکی یه اتوبوسی، چه میدونم تریلی تو جاده میامد ما رو فرش زمین میکرد و از این زندگی لعنتی خلاص میشدیم، حداقل بهمان میگفتن کشته شده راه علم!
5) می خواهم برم انصراف بدم، که چی 2 سال خواندیم چی شدیم، وقتی 150 تومان خرج میکنی تو زمان امتحانات کلی فشار روحی بهت میاد و یه ربات کوفتی درست میکنی آخرش روز تحویل پروژه استاد نمیاد و تا 2 هفته هم پیداش نمیشه درس بخوانم که چی، بهم بگن مهندس، نمیخوام، این همه مهندس شدن چی شد، شرط میبندم الان، همین الان به یک مهندس سخت افزار بگیم یه ربات بساز میگه این که گفتی یعنی چه؟ البته حق هم دارن ماها که یه نمه بلدیم به چه دردمان میخوره، تو این مملکت لعنتی کسی نمیاد بگه خوب شما بلدین ربات بسازین بیاین برای ما هم بسازین، فقط اینجا ما ضرر کردیم که همین طوری خرج میکنیم برای هیچ!
6) بابام که نمرده، تازگی ها هم میگه از کار خسته شدم، دوست دارم استراحت کنم، خوشبختانه اینقدر داره که یک سرمایه اولیه بهم بده برم یک تریلی بخرم بندازم تو خط تبریز - بندر، داییم هم که کلفت کشتی رانی هست می توانی برام بار جور کنه، زندگیم میشه خودم و ماشین، خودم و خودم، خود ه خود ه خودم، تنهای تنها مثل همه روزهای زندگیم،  آخرش هم تو این جاده ها تصادف میکنم و راحت میشم.
7) جدا میگم میخواهم انصراف بدم، درس بخوانم که چی، بعد 4 سال همین جا هستم که الان هستم، خرج الکی برای چی؟ برای یه مدرک؟ لعنت به این مدرک، من که میدانم دیگه درس نمی خوانم، خودم رو که گول نمیزنم دیگه مخم نمیکشه دیگه دلم نمی خواهد درس بخوانم، چه طوری بگم من خنگم، نفهمم، درس بخوانم که آخرش بگم INTEL اولین CPU که داده کی بوده یا چه میدونم هر کوفت و زهره ماره دیگه... اگه هم بخواهند مجبورم کنند 4 ترم مشروط میشیم و اخراج، دیگه بچه که نیستم بخواهند زور بگن، زندگی خودم هست می خواهم خودم خودمو بدبخت کنم، بابا جون خسته شدم.
8) چی میشد الان جای دوستم من بودم، حداقلش میدانستم راحت میشم، لعنت به این زندگی لعنتی، لعنت به من که باعث ناراحتی خانواده ام شدم، لعنت به من، لعنت به من
9) دوشنبه میرم برای انصراف، احتمالا پدرم سریع کارها مو راه بندازه که هرچه سریعتر برم سربازی، برای 2 سال راحتم و اینقدر فشار بهم نمیاد، شاید باورتان نشه ولی الان که دارم مینویسم دستام داره میلرزه.ما رو حلال کنید.
10) و تمام شد، این هم تمام شد، همین....
من به مردن راضیم،پیشم نمی آید اجل          بخت بدبین کز اجل هم ناز می باید کشید

...The End