.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

پریروز دیروز امروز

پریروز دیروز و امروز روز های غریبی بودن. می نویسم چون نمی خوام فراموششون کنم.

 

پریروز یه جورایی روز شانسم بود. امتحان اولم خوب بود. یعنی بد نبود. اگه استاده می خواست سخت بگیره افتضاح می شد ولی سوال های کلی داده بود که من هم معمولی نوشتم. بقیه اش بستگی به کرم اون داره. امتحان دومی رو زیاد خوب نخونده بودم. و از شانس من 45 دقیقه دیر شروع شد و این یعنی همین قدر وقت اضافه برای خوندن!( چون من ابدا به این که نباید قبل از امتحان درس خوند اعتقاد ندارم)  بعد هم سوال های اولیه رو بلد نبودم و سوال اضافه دادن استاد به دادم رسید. بعد یه جزوه به یکی از دوستام امانت دادم که طفلکی یه بلایی به سرش آورده بود که عمدی نبود . اصلا نمی دونم چه جوری ولی زبونم نمی چرخید باهاش دعوا کنم! ( این یکی دیگه شانس اون بود!).

 

دیروز برعکس بود. هیچی جور در نمیومد. منتظر یه بسته بودم که گم شدن یه کاغذ این وسط باعث شد 24 ساعت بعد به دستم برسه! صبح هوا صاف صاف بود. بین یازده و نیم تا دوازده و نیم که رفتیم ناهار بخوریم و مدت مدیدی بیرون بودیم برف بارید منم کلاه نداشتم! و همچین که پامو گذاشتم تو ساختمون که درس بخونم برف بند اومد. ولی دیگه حتی وقت نداشتم عصبانی بشم. ناهار دیروز عالی بود. غذاش نه، دسر چرندیات دخترونه اش! مدت ها بود که انقدر آزاد و راحت شوخی نکرده بودم و نخندیده بودم! شب هم مهمون بودم بد نبود.

 

امروز با همه ی درس نخوندنم بد نبود. یه جورایی سوال های امتحانم عالی بود. هرگز حتی فکرش رو هم می کردم(نمی کردم) از درس به این چرندی بتونه سوال های به این درازی در بیاره که پاسخ کاملش بیشتر از پونزده خط نباشه. به اضافه ی یه جور خود لوس کردن برای یه استاد که ممکن به نظر بعضی ها بیگاری بیاد ولی من تلاش می کنم یه استفاده ای ازش بکنم. گرچه که فکر نمی کنم نمره بده باشه! و علاوه بر این فرصت خوبیه برای اینکه تلافی همه ی حرص هایی رو که از دستش خوردم سرش در بیارم!

 

و حسن ختام این سه روز: رفتم یه بوس کوچولو. من بوی کافور عطر یاس رو ندیدم. از خانه ای روی آب هم خوشم نیومد و نمی خواستم اینو هم ببینم. ولی محض یه جور منت کشی( با تسامح) رفتم. به نظرم بهترین فیلمی بود که توی یه سال گذشت دیده ام. ولی تا یه بار دیگه نبینمش و با یه فیلم باز راجع بهش بحث نکنم نمی تونم نظرم رو بگم. فقط تا اینجا این که موسیقی و بازی هاش عالی بود. فیلمنامه اش رو هم دوست داشتم و لی بعضی جاها به نظرم جمله ها مناسب نبود!

وای روزبه عالی بود!

بذار از اول بگم. یه امتحان فاجعه امروز داشتم  و در نتیجه تمام سه روز گذشته رو مثل .... خوندم. فردا هم دوتا دیگه دارم و دارم دق می کنم. اون وقت این وسط پست تو عالی بود. فقط حیف که ناچار بودم یواش بخندم مثلا کسی نفهمه آنلاینم. کاملا واضحه که حالت خوب نیست چون اگه خوب بودی انقدر راحت نمی نوشتی! (من غر نزنم می شه؟) به این وجدانت هم بگو بیخیال. البته راست می گه. عوض فرمت کردن برو دو زار درس بخون!


پس وجدانم راست میگه و بیخیالش شم؟
باشه!
به جای فرمت کردن وجدانم میرم سره درسم!
(ها،ای آدم بد،خیلی نامردی
تو کی هستی؟
من وجدان آگاهتم،تو آدم بدی هستی!
ببین وجدان جون الان جای این صحبت ها نیست،اصلا گوشت رو بیار جلو.
بیا آوردم،
عزیزم چقدر خشکه میگیری بیخیال شی!)

روزبه...

بدون عنوان ...

هر چی فکر کردم تیتر مناسبی برای این پست پیدا نکردم!
نمی دانم این پست رو خوب می نویسم یا نه چون حالم اصلا خوب نیست ولی باید می نوشتم.
این پست رو باید خیلی وقت پیش می نوشتم،نه اینکه بگم یادم نبود یا وقت نداشتم،از همه اینها بدتر اصلا تو فکرم نبود!
چند روز پیش که وقت اساسی پیدا کرده بودم یه سری به وبلاگ قدیمیم تو پرشین بلاگ زدم،اولین پستی که دادم 12 اسفند 81 بود،عمر آدمی چه زود می گذره!
دقیقا یادم نیست که چرا آدرس وبلاگم رو به باران دادم،ولی دقیقا یادمه که قرار گذاشتیم این وبلاگ ها به صورت راز بین خودمان بمونه ،و به همدیگر هم اعتماد داشته باشیم.
از اون موقع باران خواننده وبلاگ من بوده، اولین نظرش خیلی باحال بود،در حد افتضاح!خلاصه اون اولا که هی اذیت می کرد،را به را غلط املایی می گرفت بعضی موقع ها هم شیطنت هایی میکرد،نبود روزی که بنده پستی بدم و بذاره یه آب خوش از گلومون پایین بره.
گذشت و گذشت،هم من عوض شدم هم باران،دیگه تو نظراتش اذیت نمی کرد،با خیلی از نظراتش من رو راهنمایی کرد،خیلی موقع ها غر زد،داد هم میزد،بعضی موقع ها هم اگه دم دستش بودم یه بشقابی چیزی پرت میکرد.
ولی جدا از شوخی،همواره با وبلاگ من بود و همیشه هم نظراتش رو رک و پوستکنده گفته!
تو این 3 سال اینقدر ما با هم سر همین نظرها دعوا کردیم که آخریش همین 2 یا 3 هفته پیش بود،دیگه کار از نظر دادن گذشته بود،وقتی مسنجرم لوگین شد دیدیم یه آفلاین دارم اندازه دیواره چین،خدایی من تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش،اینقدر رک و پوست کنده بنده رو به ناسزا گرفت که شک کردم این باران خودمانه!
حدس میزنم اگه اون موقع جلوی چشماش بودم تبدیل به پیازچه حلقوی میشدم!
وقتی می خواستم وبلاگ نویسی رو ترک کنم و این کار رو هم کردم،یکی از علت های برگشتم همین نظر باران بود.
وقتی پیشنهاد وبلاگ نویسی مشترک رو داد،راستش با سوابقی که داشت گفتم ماهی یه نوشته سه خطی می نویسه میگه ما هنوز زنده ایم،ولی الان که تقریبا 1 ماهی از این موضوع می گذره باران 5 تا پست داده من 2 تا.
حقیقتش فکر نمی کردم اینقدر ارزش قائل بشه که بیاد تو وبلاگ من هم بنویسه،اعتراف می کنم که اشتباه فکر میکرد.
تو این 1 ماه به قول خود باران جور من رو هم کشیده!(دستت درد نکنه)
این موضوع تو این 2 روزه حسابی منو اذیت میکرد که بابا جون،یه تشکری،مرسی،دستت درد نکنه ای می گفتی،نه اینکه کلت رو مثل ... انداختی پایین و کار خودت رو میکنی.
می دانید من فکر میکنم آدم تو زندگیش چند تا دوست خوب که بیشتر نداره،دوست هایی که بهشان تکیه و اعتماد کنه،فوق فوقش 2 یا 3 تا.خود من همین طوری هستم،آدم باید تلاش کنه که دوستای خوبش رو حفظ کنه.
باران یکی از دوست های بسیار خوب من هست که فکر میکنم یه ببخشید بزرگ بهش بدهکارم،از اینکه زودتر ازش تشکر نکردم یا اینکه زودتر این پست رو ندادم،نمی دانم چه طوری می توانم جبران کنم؟
این موضوع مثل بختک افتاده بود ته ته گلوم و داشت حسابی منو اذیت میکرد،این وجدان من هم که بیخیال نمیشد!
هی میگفت خاک بر سرت،برو بمیر با این رفتار گندت(آدم تا این وجدان رو داره دشمن می خواهد چی کار!)
خلاصه باران خانم برای همه چیز متشکرم،شما لطف میکنید و تو این وبلاگ پست میدید،اینم بدون که من هیچ وقت به نوشته های شما نمی خندم و خیلی هم خوشحال میشم وقتی میبینم زود زود پست میدی.
الان داخل سر من مثل کارگاه تراشکاری صدا میده،موقع امتحاناست و من که تاحالا لای کتابها رو هم باز نکردم باید تا صبح بیدار بمونم،دو هفته سخت،برام دعا کنید همه واحدام رو پاس کنم.
بهترین دارو برای تسکین سردرد چایی سیاه داغه شیرین شدست و بهترین دارو برای بیداری قهوه!
الان دارم یه لیوان چایی می خورم که بیشتر شبیه نوشابست تا چای.
این وجدانه هنوز داره میگه خاک برسرت،برو بمیر،فکر کنم باید یه فرمتش بکنم...

دعای من (۳)

اینم قسمت آخر( یه کم طولانیه!)

خدای من، خدای خوب و مهربان قلب کوچکم را به تو می‌سپارم چرا که می‌دانم با آغوش باز می‌پذیری. احساساتم را، عشق را، دوستی را، زیبایی را، هر آنچه که در این قلب کوچک بوده، همه را به تو می‌سپارم چون به خوبی از من وآنها حفاظت می‌کنی و هرز رفتن و بیهوده ماندنشان را مانع می‌شوی. خدای من، احساساتم را به تو می‌سپارم چون می‌دانم مرا در به کارگیری آنها رهنمون می‌شوی. هدایتم می‌کنی که چگونه و چه زمانی ابرازشان کنم. و هدایتت را با جان می‌پذیرم که من در این راه تنها واسطه‌ای برای ابراز اینها هستم. اگر عشقی هست، عشق توست به بندگانت، و من یا ما، همه ی ما در این میان واسطه ای برای نشان دادنش هستیم. دیگران نیز چنین نقشی دارند و در این میان کنار زدن واسطه ها و دیدن لطف و عشقت بدون واسطه و البته با سپاسگذاری از حامل لطف وظیفه ایست که همه ی ما به گردن داریم.

خدای من، هر زیبایی و والایی از آن توست. زیبایی در روح، در جسم، زیبایی که با گوش احساس شود، با چشم یا با جان، از طبیعت انسان یا جماد، همه از توست. تویی که قاسم این لطفی، بخشنده ی این عشقی و دِین ما تنها احترام گذاشتن و بدون پاسخ رها نکردن اینها نیست. باید بدانیم و دریابیم که آواز هر چکاوکی سروش لطفتوست. باید قدر بدانیم و شاکر باشیم.

خدای من، آیا ما، همه ی ما گنهکاران( نه پارسایان درگاهت) لایق این نعمت و لطف هستیم؟ و آیا از آمچه که به ما عطا می کنی آگاهیم؟ آیا شاکر هستیم؟ تنها تویی که هر بنده را می شناسی و تنها تویی که او را به شکر به لطفت راهنمایی می کنی.

خدای من، ما را بپذیر با گناهانمان و بیاموزمان که چگونه ببینیم و چگونه شکر کنیم. تنها تو عالم به این هستی و قادر. به راهمان بیاور

خدای من، خدای خوب و مهربان....

 

یه ذره غر زده بودم روزبه گفت پریده! بهتر اشکالی نداره!

 

 

مشغول امتحانام. یه ذره سرم خلوت بشه درست و حسابی می نویسم!