امروز یک روز فوق العاده بد بود، امروز خدا تا می توانست با من لج کرد منم تا می توانستم گناه کردم.
نمی دانم اگه امروز اون دوست قدیمی نبود، الان به جای این برگه انتخاب واحد لعنتی که جلوی منه، چه چیزی قرار داشت.
حتی فرم انصراف از تحصیل رو هم گرفتم، چند تا امضاء هم جمع کردم که نمیدانم از کجا خبر به گوشش رسید، برگه رو گرفته میگه تو فقط 1 ساعت صبر کن، میگم آقا نمی خواهم، گفت تو یک لحظه بیا، آخر تو آموزش داد زدم بابا نمی خواهم درس بخوانم، زورکی که نیست، میگه خانواده ات میدانند؟ میگم به آنها چه؟ میگه تو فقط همین یک ترم رو اسم بنویس، یک کلمه هم نخوان، چیزی رو از دست نمیدی، میگم وقتم، جوونیم. نمیدانم فقط یادم هست که خودش رفت برام انتخاب واحد کرد، رفته چارت درس های ما رو هم گرفته تا درست برداره، 19 واحد کاملا تکراری، مسخره است.
هی خدا... گفتم من دیگه طاقت ندارم، گفتم من آدم بی جنبه ای هستم.
من دیگه درس نمی خوانم، همین که گفتم.
آمدم تو خانه یک راست رفتم تو اطاقم، 15 دقیقه بعد مادرم آمده، میگه یک چیزی بگو، داد بزن، خودت رو خالی کن، اینقدر خود خوری نکن، میگم من داد هام رو موقعی زدم که هیچکی گوش نکرد، الان فایده ای نداره.
الان تقریبا 3 ساعتی هست که جلوی من نشسته داره مثل ابر بهاری اشک میریزه، قسم میخوره، گریه میکنه، میگه باور کن من فکر نمیکردم اینطوری بشه، هیچی نمیگم ولی تو دلم میگم انتظار اینکه ببخشمتان کاملا بیهوده است.
حالا میدانید ادامه داستان چیه؟ آقای پدر و بعدش هم فامیل و نوچ نوچ و اعلام تاسف، آخی.
جالبه، مادرم میگه تو کی میخواهی جوونی کنی؟ کی می خواهی زندگی کنی؟ من چی باید بگم؟
پ ن: 2/3/82 و 8/7/85 ، دو روز کاملا بد.
خارج گود: اگر فکر میکنید کاری که میکنید درست است، هیچ وقتِ هیچ وقت، به حرف دیگران گوش نکنید، حتی نزدیکترین افراد خانواده، حتی پدر و مادر، در این شکی نیست که آنها خیر و صلاح بچه هاشان رو میخواهند ولی همیشه این راهی رو که نشون میدهند درست نیست، باور کنید...