تقریبا پانزده ماه پیش، زندگیمان دچار یک تلاطم شدیدی شد، بسیار بسیار شدید، اتفاقی که هنوز اثرات روانیش روزانه در ذهن و یاد من هست و تقریبا همیشه ترسش تو وجودمه، ولی خوب زندگی هست دیگه، گفتیم میگذره و گذشت، مثل خدمت که مینوشتیم چون میگذرد غمی نیست.
داستان زندگی هرکسی منحصر به فرد است و شنیدنی، همه بالا پایین دارند، همه سختی و خوشی دارند، ولی خوب میگذره، نگذره چه کنیم...
نه اینکه نخواهم ننویسم که حرف بسیار است و خواننده هیچ، فقط حالش نبود، وقتش نبود، حسش نبود.
خلاصه اینکه هستم، مثل همیشه، دو نفر پیغام دادند و جوی حال شدند، دمشان گرم و تنشون سلامت و دلشان شاد...
آخرهای پست پارسالت نوشته بودی بیماری ...
تو این یک سال که پست نذاشتی ، چند وقت یکبار وبلاگت رو چک میکردم که ببینم پست گذاشتی یا نه ، این اواخر دیگه ناامید شده بودم و فکر کردم خدایی نکرده ... ! امشب داغون و خسته ، و روز بدی بود برام ولی دیدن پستت حس خوب و انرژی مثبتی داد بهم اینکه فهمیدم زنده ای ... برقرار باشی همیشه
ممنون...