راستش رو بخواهید این پست بیشتر حالت معذرت خواهی داره از
یکی از دوستان.
ماجرای آبقوره گرفتن که همچنان ادامه داره، نمیدانم اینها چرا ناراحتند؟ من بدبخت شدم، ولش کن.
ببینید، امروز یک سری اتفاقاتِ بد افتاد که من یکم قاطی کرده بودم، یکم به مدیر گروه گفتم گاو!
خلاصه، ببین میدانم که خیلی بد گفتم، باور کن همین علی خودمان، صبح 3 بار زنگ زد هر سه بار هم فقط گفتم بهت زنگ میزنم و قطع. تا حالا هم بهش زنگ نزدم، گیرش هم نمیارم، راستی علی من امشب فکر میکنم با تو قرار داشتم! شرمنده ام.
آخه تقصیر خودته! زنگ زده میگه مزاحم که نیستم؟ منم گفتم چرا! هستی.
میگم شما جای این دوست ما بودید چه میکردید؟
پ ن: بازم میگم ببخشید!
خارج گود: یکی میگه من امشب چه مرگم شده که اینقدر شادم...
بالاخره اون اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
هی میگم من چیزیم نیست بیخیال، 3 تایی آمدن تو اطاق من نشستن شروع کردن به دلداری دادن، آخر سر قاطی کردم یک گرد و خاک حسابی راه انداختم، داد و بیداد، یعنی یک دعوای جدی و شروع کردم به فریاد زدن، گفتم پاشید برید بیرون که حال هیچ کدامتان رو ندارم.
علی زنگ زده میگه آنقدر امروز داد زدی که صدات در نمیاد، دوست قدیمی هم که زنگ زده که اصلا صلاح نیست این چند روز خانه بمانی، ساعت 6 صبح میاد دنبالم بریم سگدونی.
نمیدانم چی شده که همه دارند زنگ میزنند، انگار یکی مرده می خواهند بهم تسلی خاطر بدهند، بچه ها، من خوبم، چیزی نشده، کار احمقانه هم نمیکنم.
پ ن: تعریف کار احمقانه من با شما فرق داره.
خارج گود: سه تا آرام بخش قوی خوردم، خیلی عصبانیم، دوست دارم پاچه یکی رو بگیرم، دوست دارم داد و بیداد کنم، بهم حق بدین...