.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

آخرین...

خوب، جریان این دفعه رو هم بگم که دوباره از ساعت 12 شب بریم مثل سابق بشیم.
اول اینکه از همه دوستان که تو این چند روز به من لطف داشتن ممنون.
امروز حداقل خوبیش این بود که واحد هام رو قبول کردند، البته با 12 واحد برداشتن که گند زدند دوباره به روحم.
بگذریم، روز اول دانشگاه پامون هم به دایره امر به معروف و نهی از منکر هم به خاطر یکی از دوستان( بخوانید آدم های اطراف ) دوست قدیمی باز شد، دلیل بازداشتش هم بستن مو به صورت دم اسبی تو ماه رمضان بود، یه آدم می خواستن که حساب 2، 2 تا میشه 4 تا حالیش بشه که رفتم حالیشون کردم، شیما و سارا هم ملاحظه شدند که به بدترین نحو توسط بنده 2در شدن، من حوصله این سوسول بازی ها رو ندارم.
----------------------------------------
گفتم من جای تو بودم فلان کار رو میکردم، اشتباه کردم چون هر کسی مشکلات خودش رو داره!
اگه تو هم جای من بودی و بیشتر داشتی به این فکر میکردی که نری قاطی باقالی ها شاید چرت میگفتی، جاده یکم امنه، یک سمند دنبالمان کرده بود ما هم یکم تند میرفتیم، همش 200 تا!
خوبه با افراد جدید دوست شدی، کاشکی منم یکم حسه این کار ها رو داشتم.
در هر صورت موفق باشی.
آخرین پست خصوصی...

عذر خواهی...

راستش رو بخواهید این پست بیشتر حالت معذرت خواهی داره از یکی از دوستان.
ماجرای آبقوره گرفتن که همچنان ادامه داره، نمیدانم اینها چرا ناراحتند؟ من بدبخت شدم، ولش کن.
ببینید، امروز یک سری اتفاقاتِ بد افتاد که من یکم قاطی کرده بودم، یکم به مدیر گروه گفتم گاو!
خلاصه، ببین میدانم که خیلی بد گفتم، باور کن همین علی خودمان، صبح 3 بار زنگ زد هر سه بار هم فقط گفتم بهت زنگ میزنم و قطع. تا حالا هم بهش زنگ نزدم، گیرش هم نمیارم، راستی علی من امشب فکر میکنم با تو قرار داشتم! شرمنده ام.
آخه تقصیر خودته! زنگ زده میگه مزاحم که نیستم؟ منم گفتم چرا! هستی.
میگم شما جای این دوست ما بودید چه میکردید؟
پ ن: بازم میگم ببخشید!
خارج گود: یکی میگه من امشب چه مرگم شده که اینقدر شادم...
بالاخره اون اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
هی میگم من چیزیم نیست بیخیال، 3 تایی آمدن تو اطاق من نشستن شروع کردن به دلداری دادن، آخر سر قاطی کردم یک گرد و خاک حسابی راه انداختم، داد و بیداد، یعنی یک دعوای جدی و شروع کردم به فریاد زدن، گفتم پاشید برید بیرون که حال هیچ کدامتان رو ندارم.
علی زنگ زده میگه آنقدر امروز داد زدی که صدات در نمیاد، دوست قدیمی هم که زنگ زده که اصلا صلاح نیست این چند روز خانه بمانی، ساعت 6 صبح میاد دنبالم بریم سگدونی.
نمیدانم چی شده که همه دارند زنگ میزنند، انگار یکی مرده می خواهند بهم تسلی خاطر بدهند، بچه ها، من خوبم، چیزی نشده، کار احمقانه هم نمیکنم.
پ ن: تعریف کار احمقانه من با شما فرق داره.
خارج گود: سه تا آرام بخش قوی خوردم، خیلی عصبانیم، دوست دارم پاچه یکی رو بگیرم، دوست دارم داد و بیداد کنم، بهم حق بدین...

ناراحت...


امروز یک روز فوق العاده بد بود، امروز خدا تا می توانست با من لج کرد منم تا می توانستم گناه کردم.
نمی دانم اگه امروز اون دوست قدیمی نبود، الان به جای این برگه انتخاب واحد لعنتی که جلوی منه، چه چیزی قرار داشت.
حتی فرم انصراف از تحصیل رو هم گرفتم، چند تا امضاء هم جمع کردم که نمیدانم از کجا خبر به گوشش رسید، برگه رو گرفته میگه تو فقط 1 ساعت صبر کن، میگم آقا نمی خواهم، گفت تو یک لحظه بیا، آخر تو آموزش داد زدم بابا نمی خواهم درس بخوانم، زورکی که نیست، میگه خانواده ات میدانند؟ میگم به آنها چه؟ میگه تو فقط همین یک ترم رو اسم بنویس، یک کلمه هم نخوان، چیزی رو از دست نمیدی، میگم وقتم، جوونیم. نمیدانم فقط یادم هست که خودش رفت برام انتخاب واحد کرد، رفته چارت درس های ما رو هم گرفته تا درست برداره، 19 واحد کاملا تکراری، مسخره است.
هی خدا... گفتم من دیگه طاقت ندارم، گفتم من آدم بی جنبه ای هستم.
من دیگه درس نمی خوانم، همین که گفتم.
آمدم تو خانه یک راست رفتم تو اطاقم، 15 دقیقه بعد مادرم آمده، میگه یک چیزی بگو، داد بزن، خودت رو خالی کن، اینقدر خود خوری نکن، میگم من داد هام رو موقعی زدم که هیچکی گوش نکرد، الان فایده ای نداره.
الان تقریبا 3 ساعتی هست که جلوی من نشسته داره مثل ابر بهاری اشک میریزه، قسم میخوره، گریه میکنه، میگه باور کن من فکر نمیکردم اینطوری بشه، هیچی نمیگم ولی تو دلم میگم انتظار اینکه ببخشمتان کاملا بیهوده است.
حالا میدانید ادامه داستان چیه؟ آقای پدر و بعدش هم فامیل و نوچ نوچ و اعلام تاسف، آخی.
جالبه، مادرم میگه تو کی میخواهی جوونی کنی؟ کی می خواهی زندگی کنی؟ من چی باید بگم؟
پ ن: 2/3/82 و 8/7/85 ، دو روز کاملا بد.
خارج گود: اگر فکر میکنید کاری که میکنید درست است، هیچ وقتِ هیچ وقت، به حرف دیگران گوش نکنید، حتی نزدیکترین افراد خانواده، حتی پدر و مادر، در این شکی نیست که آنها خیر و صلاح بچه هاشان رو میخواهند ولی همیشه این راهی رو که نشون میدهند درست نیست، باور کنید...

نامه ای به او...

 


سلام خدمت جناب اوس کریم...
منم، همان آدم قدیمی، یادت میاد؟ خوشحالم که هنوز من رو فراموش نکردی، امشب می خواهم برات بگم.
درست و غلطش پای خودت، اگه اشتباه هست بگذارش پای بقیه گناه ها و اگر درست، راه رو نشونم بده.
اوس کریم...، امروز بعد از یک هفته فکر کردن به یک پیشنهاد جواب مثبت دادم، گفتم منم هستم!
خدایا! امروز یک دفعه از دهنم در رفت که 3 ماه هست که یک شب با خیال راحت نمی خوابم! دروغ گفتم؟ نه!
تو که میدانی دلم لک زده برای اینکه یک روز از در خانه بیام تو داد بزنم، بابا، مامان، فلان اتفاق افتاده، تو که خوب میدانی شب ها همش کابوس ... میبینم، تو که میدانی دلم لک زده برای اینکه یک دفعه که با دوستام میرم بیرون حواسم به جمع باشه نه به ...
خدایا! میدانم بد اخلاقم، میدانم مغرورم، میدانم تا حالا باعث رنجش خیلی ها شدم، ولی داری میبینی که خیلی دارم سعی میکنم عوض شم، پس مددی کن.
خدایا! خودت میدانی ازت چی میخواهم، اگه تا حالا کمک تو نبود که من اصلا وجود نداشتم، کمک بیشتر نمی خواهم، تو خودت هستی نیاز به دعای بنده های خودت ندارم، خدایا! ازت می خواهم خودم باشم، مثل قبلنا، سرم خورد به سنگ با کله شقی تمام بلند شم بگم خیال کردی تو می توانی من رو شکست بدی!
خدایا! مثل قدیم ها امید رو ازم نگیر، حتی اگه بدانم که درصد موفقیت خیلی کم هست.
خدایا! راه درست رو بهم نشون بده، ازت نمی خواهم تو زندگیم انگولک نکنی، برعکس، به نظرم اگه این انگولک های تو نبود طعم خوش آسودگی رو نمی چشیدم، فقط بعضی موقع ها هم یک استراحتی بده، خودت می دانی کم میارم ها، دلم نمی خواهد تو جنگ با این موجودات بی ارزش بر سر تو کم بیارم.
خدایا! فردا یک روز حیاتی برای من هست، کمکم کن.
خدایا! کمکم کن دلی که امشب شکستم فردا دوباره بدست بیارم.
خدایا! من به تو محتاجم، دارم سعی میکنم یکم بهت نزدیک شم، آروم آروم، کمکم کن.
خدایا! از ترحم دیگران متنفرم، کمکشان کن بفهمند که این زندگی من هست و خودم هر طوری دلم بخواهد میبرمش جلو، من اسم این رو ترحم میگذارم نه علاقه!
خدایا! از آینده ام میترسم، زیاد...، تنها چیزی که بهم اطمینان میده خودت هستی، اینکه یکی من رو به خاطر خودِ خودم دوست داره.
خدایا! تو این راهی که دارم به تنهایی بر میدارم، تنها امیدم تو هستی، میدانم تو هیچ وقت تنهایم نمی گذاری.
خدایا! دوست دارم...
---------------------
اگه خدا بخواهد، یک اتفاق خوب داره می افتد، امید با خدا...
نمیدانم باور کردی یا نه ولی دلیلش همان تنبلی بود، بی احترامی برداشت نشه!
حالم چطور است؟ حتی نمی دانم چی جواب بدم، برو از خودش بپرس...

۲ کلمه حرف ناحسابی...

خیلی وقت است که دیگه حال و حوصله زیاد نوشتن رو ندارم، شاید 3 ماهی بشه، بیشتر سعی کردم نظرم رو تو عکس ها بدم، به قول دوستی پست هایم آنقدر نامفهوم است که آدم رو بیشتر عصبانی میکنه چون هیچ چیز نمی فهمه!
خیلی اتفاق ها افتاده، خیلی...، شاید اگر سال پیش بود کل ماجرا ها رو میگفتم، شاید یک طورایی دوست دارم یک خط قرمز دور خودم بکشم و در سایه به راه خودم ادامه بدم، شاید دوست دارم در ابهام بودن رو تجربه بکنم.
این تجربه نه فقط در محیط مجازی، بلکه در زندگیم هم داره رسوخ میکنه!
------------------------------------
یکی میگه چی شده که تمام دوستان و رفیقان و فک و فامیل دارن در حق من ترحم ( نه علاقه ) میکنند؟
قراره بمیرم؟ خوب اگه قرار چرا کسی چیزی بهم نمیگه؟ من نمیدانم چرا همه اینها یک دفعه همگی با هم دلشان برای من میسوزه؟ خلاصه پشت پرده یک خبرایی هست، جداً میگم.
----------------------------------
خارج گود: نوشتم مثلا برای توضیح، فکر میکنم کار رو خراب تر کردم...