.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

بله آقا...

آدم باس امیدش به خدا باشه، نه بنده خدا...

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا...

میدونم، راجب عشق عاشقی خیلی زیاد شنیدید و خواندید، این یکی هم روش.

من تا حالا عاشق نشدم، یعنی شاید شده مثلا یکی رو خیلی دوست داشتم، ولی اینکه اون نفر واسم همه چیز باشه تا حالا نشده و فکر نکنم دیگه تو این سن بشه.

من فکر میکنم عاشقی یه چیزیه که از توان هر کسی بر نمیاد، مثلا شهریار عاشق بوده، اون عاشق بود که بعد از ازدواج معشوقش با رقیب، از پزشکی انصراف داد، اونم وقتی فقط شیش ماه مونده بود به اتمام درس و سال 1308 اونور ها که پزشکی یه چیزی تو مایه های آپلو هوا کردن بوده، بعدشم تو بیمارستان بستری شد.

فکر میکنم نشسته با خودش فکر کرده که بره سراغ چیزی که دوست داره و ارضاء ش میکنه، دیده طبابت با روحیاتش سازگار نیست، جرات داشته و رفته، رفته و شده شهریار و یه حالا چرای تا ابد ماندگار.


من خدا را شکر، کارم خوبه، پول هم خوب در میارم، زندگیم راحته، دغدغه ای ندارم، اما شاد و راضی از زندگیم نیستم، نتونستم از ضربه ی مهاجرت سالم بیام بیرون، روحم و دلم موند تو تهران، دل مرده شدم.

من دوست داشتم بشم یه بایگانی چی، یا یه شغل دولتی معمولی، که صبح بره، شبم واسه خودش برگرده پیاده خانه، کاری که قبل از آمدنم میکردم همین بود، صبح 6.5 بیرون بودم و شبم با بی آر تی ساعت 9 بر میگشتم خانه.

دغدغه مالی نداشتم، نیازی هم نبود، خدا را شکر پدرم توی طبقه متوسط وضعش بد نیست، حقوقم هم کفاف زندگیم رو میداد و راضی بودم، پیانوم هم بود و زندگی به کامم بود.

اما حالا، سازم رو از دست دادم، سازی که وجودم بود و قسمتی از روحم، و اینقدر برام عزیزه که هنوز نتونستم جایگزین براش بگیرم، خیلی چیزها رو از دست دادم و چیزهایی که بدست آوردم همش مادیات بود.

شاید بگید خوب برگرد، درست میگید، ولی جراتش رو ندارم، میترسم، از اینکه دیگه اونجام هم شادم نکنه، میدونم اونجام خبری نیست، اینجام خبری نیست.

شاد باشید...