دو خط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی کرد و گفت : ما میتوانیم زندگی خیلی خوبی داشته باشیم ... خط دومی از هیجان لرزید. خط اولی : ... و خانهای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .. من روزها کار میکنم. میتوانم خط کنار یک جاده متروک شوم...یا خط کنار یک نردبام. خط دوم گفت من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم. یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت ! در همین لحظه معلم فریاد زد :
دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسند
و بچهها تکرار کردند....
درویشی قصه زیر را تعریف می کرد:
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.
فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد. در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.
مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:
« این کار شما تروریسم خالص است! »
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت:
« آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده
نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.
جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!! »
وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت:
«با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند!»
برگرفته از وبلاگ جوک
دیگه نظر نمیدید؟!
جواب نظرات رو تو همان قسمت می دهم!
سکوت،مرگ و دیگر هیچ...
... Now: A Time To Die
... It's Better
هر آغازی یه پایانی داره،مثل زندگی
همه پایانها،آغازهایی است که ما آن را در آن زمان خاص تشخیص نمی دهیم...
بسم الله الرحمن الرحیم
درآ که در دل خسته توان در آید باز
بیا که در تن مرده روان در آید باز
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز....
به پیش آینه ی دل هر آنچه میدارم
بجزخیال جمالت نمی نماید باز
از دیوان حضرت حافظ