.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دو خط موازی...

دو خط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی کرد و گفت : ما می‌توانیم زندگی خیلی خوبی داشته باشیم ... خط دومی از هیجان لرزید. خط اولی : ... و خانه‌ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .. من روزها کار میکنم. می‌توانم خط کنار یک جاده متروک شوم...یا خط کنار یک نردبام. خط دوم گفت من هم می‌توانم خط کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم. یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت ! در همین لحظه معلم فریاد زد :
دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی‌رسند
و بچه‌ها تکرار کردند....

زندگی...

درویشی قصه زیر را تعریف می کرد:
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.
فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد. در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.
مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:
« این کار شما تروریسم خالص است! »
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید:  چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت:
« آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده
نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.
جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!! »
 وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت:
 «با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند!»
برگرفته از وبلاگ جوک
دیگه نظر نمیدید؟!
جواب نظرات رو تو همان قسمت می دهم!


زندگی دنیایی از ریاضی است
خوبی ها را جمع کنیم،بدی ها را کم کنیم
شادی ها را ضرب و غم ها را تقسیم کنیم
تنفرها را زیر رادیکال ببریم و محبت ها را به توان برسانیم
                                                                                 آلبرت انیشتن...

جریانات من...

سلام
چه طورید؟ما رو نمیبینید خوش میگذره؟
راستیتش این چند روزه که به روز نکردم دلیل داشت،
اول اینکه کامپیوترم زیاد حال و روز خوبی نداشت،بعدشم اینقدر کار داشتم و دارم که اصلا وقت به روز کردن نداشتم،یکی از دلایل دیگشم این چشم سمت راستم که هر وقت میشینم پشت PC چنان میسوزه که نگو و نپرس.
امشب هم کلی همت کردم اول یه دستی بر روی این کامپیوتر کشیدم بعدش هم با اینکه چشم الان داره در میاد ولی گفتم دیگه زشته چیزی ننویسم،
اصلا راستش رو بخواهید حس و حال نوشتن نبود(الانش هم نیست)
سعی می کنم زود به زود به روز کنم.
بگذریم،این چند وقته اینقدر اتفاق برام افتاده که اگه بخواهم همه رو بنویسم میترسم سرور بلاگ اسکای بیاد پایین.
امشب میخواهم جریان این سایت ایران اهدا رو بگم که تو پست قبلی بهش اشاره کردم.
ما یه کلاس داریم روزهای سه شنبه که اگه بخواهیم با سرویس بریم باید 3 ساعت زودتر پاشم بریم تو دانشگاه،الکی الاف بشیم.گفتیم خوب چه کاریه با سواری بین شهری میریم،خلاصه 4 نفری رفتیم و سوار ماشین شدیم به سمت دانشگاه،نزدیکای دانشگاه بودیم که این آقای راننده نمیدانم چه مرگش شد و فرمان رو یه دفعه به سمت چپ گرفت.
از روبرو هم یه تریلی 18 چرخ داشت میامد.
شانسی آوردیم اساسی،داشتیم جونمرگ میشدیم،تریلیه نمیدانم چه طوری رد کرد ولی خدا رانندش رو خیر بده،واقعا راننده بود،اگه زده بود مثل این کارتون ها مارو باید با کاردک از رو زمین جمع میکردند.
برای من که خیالی نبود،میمردیم هم فوق فوقش خانواده 1 هفته میزدند تو سرشون،برای خودم هم فرقی نداره زنده یا مرده!
فکر نمیکنم کسی دیگه ای هم براش مهم باشه،هست؟(نه بابا دلت خوشه!)
گفتیم که حالا کلی مونده تا لیسانس،هر روز هم ممکن این حادثه ها پیش بیاد،حداقل اگه از این بدن چیزی موند برسه به دست یکی خیرش رو ببینه!

خدایا!من در کلبه حقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایت نداری...
من تو را دارم و تو چون خود نداری...
                                                                امام سجاد (ع)

امیدوار...

سکوت،مرگ و دیگر هیچ...

                                                                                        ... Now: A Time To Die                 
                                                                                     ... It's Better                                                                         



هر آغازی یه پایانی داره،مثل زندگی

همه پایانها،آغازهایی است که ما آن را در آن زمان خاص تشخیص نمی دهیم...

سلام...

 بسم الله الرحمن الرحیم

درآ که در دل خسته توان در آید باز
بیا که در تن مرده روان در آید  باز

بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز....

به پیش آینه ی دل هر آنچه میدارم
بجزخیال جمالت نمی نماید باز
                                 
                                                                               از دیوان حضرت حافظ