.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

خاطرات مدرسه

اول دبستان بود که برای اولین بار توعمرم یه دوست پیدا کردم اسمش محسن بود . هم کلاس و همسایه بودیم .البته من دوست رو کسی میدونم که با هاش راحتم .مرد با مرامه به دل بشینه و تمام حرف هام رو بهش میگم. حتی خصوصی ترین حرفهام رو.محسن از اون بچه ها بود که بهش اطمینان داشتم .الان هم اطمینان دارم. اما انسان همین طور که سنش بالا میره از لحاظ شخصیت به اصول و چارچوبی میرسه که دوست داره چارچوبه زندگی و شخصیتی اش دست نخورده باقی بمونه واطرافش رو با میل خودش تغییر بده رفاقت هم از این تغییرات مثتثنی نیست.  خلاصه دوران راهنمایی مدرسه هامون جدا شد رفاقت هم کم رنگ شد و کم کم رفاقت کودکانه ی ما تبدیل شد  به یک همسایگی معمولی .محسن جای خودشو به رفقای  دوران راهنمایی داد .

امیر بهترین رفیقم بود تا سال سوم راهنمایی هم مدرسه بودیم ولی تا  دوم دبیرستان هم رفاقتمون به طول انجامید.
دوم دبیرستان  شد.

دو نفر به جمع کلاس ما اضافه شدند یکی از اونا همین داش روزبه خودمون بود که بعد از مدتی کوتاه با هم رفیق شدیم .تا حالا هم رفاقت  خوب وسالمی هم بین ما بوده .وپول وحرف اطرافیان و.... هم توی این پنج شش سال  خدشه ای به اون وارد نکرده.میگم پول به خاطر دوره زمونه میگم چون بعضی رفاقتها به خاطر ماشین پول طرفین شکل میگیره (که اطراف  ما هم بوده .اشکان. تا وقتی که ماشین بود رفیق بود ماشین که  نبود....!)

بگذریم دلم گرفته بود خاطراتمو ورق زدم وخلاصه اش هم نوشتم. ولی بعضی وقتها ناراحت میشم و حس میکنم توی دوستی با روزبه کم گذاشتم .داش روزبه  به بزرگواری خودت ببخش.....

تنهایی...

اینجا که کسی نیست باهاش دردو دل کنم پس میام و اینجا مینویسم.
نمی دانم دارم راه درستی رو میرم یا نه؟
از نظر خیلی ها شاید حماقت باشه ولی به نظر من ارزش رو داره.یه ریسک خیلی بزرگ!
آخرش تو تابستان معلوم میشه،فکر نمیکنم به هدفم برسه ولی بازم ارزش رو داره.
دارم تنهایی رو تجربه میکنم.با اینکه می توانم برم تهران ولی خودم رو قانع کردم که نرم!
با خودم میگه پسر این شرایط تو رو برای زندگی آیندت میسازه.
پدر و مادر رو هم نمی گزارم بیان هی بهونه امتحان و کارو این حرف ها رو میارم.
ولی راستش رو بخواهید دلم لک زده برای خانواده ام و دوستانم و خود تهران...
خیلی ها با اینکه در خانواده هستند احساس تنهایی می کنند(مثل خود من قبل از جدایی)
الان احساس میکنم چقدر خانوادم برام مهم هستند و دیگه در کنار آنها احساس تنهایی ندارم.
روزهایی که وقت دارم و خانه هستم رادیو رو روشن میکنم میگزارم رو موج پیام.
من خودم با رادیو پیام خیلی خاطره دارم که همیشه خوب بودند.
شنودگان عزیز بزرگراه مدرس از خیابان دستگردی تا ورودی بزرگراه حقانی و در ادامه...
دیگه این کلمات برام آشنا شدند.
بعد از سانحه هواپیمای ساها دیگه مادرم نمیگذازه با هواپیما هم بیام.فکر کنم باید تا تهران بدوم.
فکر نکنید من از این بچه مایه دارام ها!من همیشه با اتوبوس میرم ولی متاسفانه یه حادثه خیلی خیلی بد برام پیش آمد که والدینم دوست ندارند من زیاد تو راه باشم.
احتمالا با شتری،خری،گاوی چیزی بر میگردم.
خداکنه بتوانم دوام بیارم و کسی هم اینورا نیاد.
هر وقت وسوسه شدم میام میگم.
خیلی بی ربط و جفنگ نوشتم،ببخشید دیگه.
موفق باشید...

ساعت روزبه رو نگاه میکنم میبینم اووووه ده دقیقه تا آخر کلاس مونده (کلاس هندسه تحلیلی تو عهد جوونی) البته معلم هم سعید بود (اسمش سعید بود )پس خواسته و نا خواسته به خواب زمستانی فرو رفته بودیم که کهو روزبه پرید بالا وگفت: کیو smsفرستاد
ـخوب  چی نوشته؟ 
ـ هیچی تازه سوار تاکسی شده هنوز تجریش 
ـ اه ه ه ه ه این کیو چه کار میکنه؟
بالاخره کیو آمد و سوار بر توربو اوتل روزبه . حالا کجا بریم ؟ کیو که هیچ وقت از ایران زمین سیر نمیشه ما رو مجبور کرد بریم ایران زمین . رفتیم  . ما هم برای وقت تلف کردن رفتیه بودیم یه ۲۰۰یا ۳۰۰دوری دور خودمون گشتیم .(انصافا سالی یه بار گذرمون به اونطرف میافتاد اونم به خاطر کیو .کیو الان معتاد شده دیگه ازش خبر ندارم .)
 یکی مثل کیو که محل تفریحش ایران زمین خیلی باید نادون باشه .آدم متاثر میشه میبینه این همه آدم(اون هم جوان شاداب وپر انرژی) ریخته اونجا همه هم  الاف آخرش چی سه ساعت وقت هم حدر دادی؟ باید تفریح یه جوون ایرانی این باشه ؟ وا قعا پا به اینطور محله ها گذاشتن  اشتباه .(برای آدمی که روحش مریض باشه)
دنبال رفیقی جاش اونجا نیست .دنبال تفریحی ... 
چارلی چاپلین در نامه ی معروفش که برای دخترش نوشته در قسمتی از نامه این چنین نوشته : حتی ناخن پایت را هم برای نا محرم عریان نکن. برای کسی عریان شو که روحش را برای تو عریان کند. نتیجه گیری  با خود شما!
 من رو به خشک و بی سواد و... متهم نکنید.من با رابطه دختر وپسر مشکلی ندارم ام با این عاشق نماهای لا ابل که عاشق رنگ ولعاب قوس و کمر هم میشن مشکل دارم.
من نظر شخصی خودم رو نوشتم هر نظری هم موافق و مخالف داره در هر حال برای همه شما آرزوی موفقیت دارم  موفق و پیروز باشید
                                                    علی


یادمه سر همین موضوع برای اینکه خانواده هامون گیر ندهند که کجا بودید کاپوت اوتول رو زدیم بالا حسابی صورت هامون با دستامون رو روغنی کردیم که بگیم ماشین خراب بوده.
هی،جوانی کجایی
                                                    روزبه

یاد...

ساعتمو نگاه میکنم،7 شب الان 13 ساعته که سرپام.
سوار سرویس میشم،می دانم تا 1.5 ساعت دیگه تو سرویسم،پلکام بدجوری سنگینی میکنند.چشامو می بندم.
یادم می افته امروز پنجشنبه است،روز رویایی من،البته نه امسال.
یاد پارسال و سال های پیش می افتم،حتی وقتی که کنکور داشتم امکان نداشت پنجشنبه ها درس بخوانم.همیشه پنجشنبه شب ها بیرون بودم.
یاد سینما فرهنگ،پارک ملت،کافی شاپ ساج،بزرگراه مدرس که بعد از 1 ساعت تو ترافیک بودن تازه میرسیدم به ورودی صدر!یاد ولنجک که سکوتش به آدم آرامش خاصی می داد،یاد دیباجی جنوبی که هر پنج شنبه باید مادرم رو میرساندم یه کلاس تو اونجا بعدش هم میامدم دنبالش و 2 ساعت تو ترافیک خرکی صدر می ماندیم،یاد مهمانی ها که اکثرا من نمی رفتم،یاد دوستام که همه جا با هم رفتیم از ایران زمین بگیر تا لواسان.
احساس میکنم جون گرفتم،احساس خیلی خوبیه...
یکی داره صدام میکنه،با کلی زحمت چشام رو باز میکنم،دوستمه داره میگه رسیدیم پاشو بریم.
بلافاصله کوفتگی بدنم میگیره،افسرده میشم.
دلم تنگ شده برای تک تک آن لحظه ها...

عجب...!

سلام به همه دوستان (همون بر وبچز خودمون)
یک ماهی میشه که من چیزی ننوشتم .این داش روزبه ما زده به تریپ رمانتیک من هم کم آوردم.هر چی میخوام بنویسم نمیشه...
تو غم وگرفتاری خودم دست وپا میزدم تا اینکه روزبه در تاریخ ۱۶ فروردین توی این وب بلاگ یه توصیه کنکوری نوشت ومنو برد به فضا.
 من هم باید بگم دلم برای اون روزا و خاطراتش تنگ شده(پشت کنکور) .دورانی که خیلی ها از اسمش هم نفرت دارن اما من وروزبه توش خاطرات فراموش نشدنی زیادی داریم. مثلا ما عاشق این بودیم که اقای اکبری استاد دیفرانسیل ساعت ۶:۰۰یا ۶:۳۰:۰۰صبح کلاس درس تشکیل بده(جدا این کار رو چند بار که درس عقب بود انجام داد) به کل زنگ دیفرانسیل برای من لحظه لحظش دوست داشتنی بود آقای اکبری هم معلمی کاملا جدی بود اما کلی باهاش حال میکردیم.  من هم از خود کنکور بدم میاد(البته یکی دو روز مونده به تاریخ کنکور فقط برام سخت بود) اماخاطرات شیرین اون دوره سختی ها رو کم رنگ کرده ما هم دنبال لحظات خوب رفتیم و بد بختی های کنکور رو دیگه طرفش نمیریم.
خلاصه بگم شاید بشه گفت سختترین درس کنکور دیفرانسیل بود اما  الان بهترین خاطرات رو ازاین درس داریم.
کنکور به جز خاطراتش و قبولی ودانشگاه و... چیزی فراتر برای من به ارمغان آورد . اون هم روزبه بود . البته من و روزبه از دوم دبیرستان با هم و توی یک مدرسه و یه کلاس بودیم .اما کنکور باعث شد رفاقت ما دلی بشه .روزبه تو یزد ومن تهران اما روزی نیست که به یادش نباشم یا تو خونه حرفی ازش به میان نیاد.فرقی هم نمیکنه که چقدر با هم فاصله جغرافیایی داریم.اصلا روزبه اون ور دنیا من اینور دنیا .برای من روزبه همین نزدیکی است (تو ی قلبم)
برای همه شما آرزوی موفقیت دارم به خصوص برو بچه های کنکوری    تا بعد.