احساس میکنم بچه ی خلفی نیستم، مخصوصا با پدرم، حالا هم که جدا از هم زندگی میکنیم رفتارم هم با مادرم همون شکلی شده.
احساس بدیه.
میدونید مشکل چیه؟ من یه آدم خرس گنده هستم که زندگیم رو دارم و دارم تنهایی زندگی میکنم، پدر مادرم که سه چهار ماهی از ایران میان پیشم، یه ماه اول خوبه، ولی بعدش ورود میشه به زندگی من.
حالا نه این که فکر کنید من تنهایی غلط خاصی میکنم ها، همین که روتین زندگی من بهم میخوره اذیتم میکنه...
همه ی عمرم حس می کردم فرزند ناخلفم و خواهرم خلف !!!
امیدوارم حس خودت باشه و مامان باباتون اینطوری فکر نکنن
ریتم زندگی که تغییر می کنه آدم اعصابش به هم می ریزه و این کاملاً طبیعیه
تو از اول همین طوری بودی پسر....
شوخی کردم.
همه ی ما اینطوریم دوست نداریم نظم زندگی بهم بخوره کسی دخالت کنه اما ...
من و تو اگر پدر و مادرهامون یک ماه کنار ما باشن باید یه گوشه بشینن نظر ندن برای ما تئوری صادر نکنن نپرسن و....
اما وقتی ما میریم خونه اونا اینطوره ؟ یا کلا نظم زندگی اونا رو شخم میزنیم و دسپلین زندگی خودمون را پیاده میکنیم ؟
وجدانی پارسال زمستون تو تهران چکار کردی ؟ پدر و مادر امسال آمریکا
این هم بگم پدر و مادر عاشق اینن که برن خونه بچه شون . بچه ایی که حس میکنن موفق و خوشبخت (برداشت اونا مهمه نه تو ) البته تا وقتی که حرمت داشته باشن
این لذت رو ازشون نگیر
.
چه جواب آگاهانه و قشنگی دادن آقا علیرضا .... دوستش داشتم ...