.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

روانی های پریشان...

اعصابم خورد میشه وقتی کلی دوربین مخفی تو اینترنت و این ور آنور میبینم و همه دور یه موضوع می چرخند، ترساندن مردم.

این آدم هایی که داستان این دوربین مخفی ها رو میسازند، یک مشت مریض روانی هستند، سادیسمی...

و یکسال پرید...

نمیدونم چه ریختی شد که از وقتی آمدیم غربت، روز تولدمان هم شد یه روز معمولی که خودمم هم یادم میرفت، شاید چون نه کسی بود که بهم تبریک بگه، نه کسی که یاد آوری کنه...

القصه، دیشب منزل فامیل بودیم و همسرشان گفتند برنامه ات برای تولد 30 سالگیت چیه؟ ( تو پرانتز بگم که من تا دیشب 30 سالگی رو یه سن مثل بقیه سن ها میدانستم که ملت الکی بهش جو میدن)

گفتم، اون که یه سال مونده، باید 29 سالگی رو جشن بگیریم، گفت نه، خلاصه از اون اصرار و از من انکار، آخرسر قلم و کاغذ آورد و سال به سال حساب کردیم، نتیجه بر خلاف انتظار من شد.

نمیدونم چرا تا دیشب فکر میکردم 28 سالمه و میرم تو 29 سالگی، گویا یه سال رو جهشی پریده بودم، صادقانه بگم، هنوز تو شوک هستم، احساس میکنم به خیلی از چیز ها نرسیدم، احساس میکنم هنوز دارم دور خودم میچرخم، احساس میکنم پوچ و تهی هست زندگیم، و اینکه این احساس ها رو در نزدیکی 30 سالگیم دارم، داره عذابم میده.

خیلی وقت ها، زندگی سخت میگیره، سختِ سخت...

شیخ ما...

خواجه عبدالکریم خادم خاص شیخ ما ابوسعید بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایت های شیخ ما او را چیزی می نوشتم. کسی بیامد که «شیخ تو را می خواند.» برفتم. چون پیش شیخ رسیدم ، شیخ پرسید که «چه کار می‏کردی؟» گفتم : «درویشی حکایت چند خواست، از آن شیخ، می نوشتم.» شیخ گفت: «یا عبدالکریم! حکایت نویس مباش ، چنان باش که از تو حکایت کنند.»