آدم میخوره زمین، باز بلند میشه و شروع میکنه.
بعد از یه مدتی دوباره میخوره زمین، بازم بلند میشه و شروع میکنه.
بازم میخوره زمین، بازم بلند میشه و شروع میکنه...
اما تو هر زمین خوردن، یه چیزی رو از دست میده، بعد از مدتی این زمین خوردن ها براش عادی میشه، میشه یک داستان تکراری که شروع و پایانش رو از بهره، دقیقا میدونه آخرش چی میشه...
من الان همونجام، دقیقا همونجا، دیگه این زمین خوردن ها و بلند شدن ها شده قسمتی از زندگی من...
دقیقا مثل من:( مخصوصااون قسمت عادی شدن
سلامی به شیرینی دلتون خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم
خیلی دوست دارم پیش منم بیاین مرسی از لطفتون
6518
اگه انسان از اول و آخر اتفاقات زندگیش خبر داشت که نه دیگه امید و نه آرزو معنایی نداشت...همه مون میشدیم رباطهایی که طبق یه دستور و الگو حرکت میکنیم....اصلا تکرار در زندگی بی معنیه..چون هرلحظه ما متفاوتیم از قبلمون..
..نه ...فکرنمیکنم این باورای شما باشه...
فرندزی که من شناختم مجروحه...زخم داره..ولی عشق به زندگی رو از دست نداده...
"همه مون میشدیم رباطهایی که طبق یه دستور و الگو حرکت میکنیم"
مگه نشدیم؟
فرندز : (93/3/6)
خدا کریمه...
اگر یه چیزی نشد، بهترش تو یه زمان مناسب میشه...
من الان جایی که دلم میخواد باشم نیستم...اما چون "نسبیت "و "اصل عدم قطعیت"رو قبول دارم...برا همین این چیزی رو که دلم میخواد مطلق نمیکنم..سعی میکنم همه چیزو ببینم...دنیارو از زاویه های مختلف ببینم....نه فقط اون چیزی که رفته تو وجودم ملکه شده و همه زندگی منو تحت الشعاع خودش قرار داده..



شاید الان دوست داشتم جور دیگه ای زندگی کنم...اما ضمن رفتن به اون سمت..توی همین امکانات فعلیم سعی میکنم شاد و پرانرژی باشم و کارای مورد علاقمو دنبال کنم..
من یک رباط نیستم...
واسه من عادی نمیشه کلا:|
حالا شما بگو هر روزم بخور زمین باااز همینم و برام عادی نمیشه خب:|