بهم گفت فردا آخرین روزیه که زنده هستی، از دیشب دارم برنامه میچینم تا آخرین روز را شاد زندگی کنم.
ساعت 9 از خواب بیدارشدم، متاسفانه فرصت کافی برای بازگشت به خانه نیست وگرنه اولین برنامه ام بود.
صبحانه ی عادی، نان و پنیر و بعدش میرم بانک و دفتر وکیل و تمام اموالم رو به نام برادرم میکنم، ساعت 11 تموم میشه.
با پدر و مادرم به صورت معمولی صحبت میکنم وطبق معمول به زبون نمیارم چقدر دوسشون دارم، ولی خوب دارم، با تمام وجودم...
بعدش حدود ساعت یک راه میوفتم به سمت اقیانوس، قبل از اون میرم سراغ یکی، و ازش معذرت خواهی میکنم، بهش میگم این آخرین ساعت زندگی من است...
در راه اقیانوس نهار رو تو یکی از این رستوران های سر راهی کثیف که غذای خوبی دارند میخورم، دیگه ترسی از مسموم شدن ندارم و بی مورد هم است.
حدود ساعت 4 میرسم به دریا، یه اتاق رو به دریا میگیرم و بعد از یه دوش یک چرتی میزنم.
هوا دیگه داره میره رو به تاریکی و کم کم غم داره میاد سراغم، به هر جهت، میرم و کنار ساحل میشینم و به آسمون خیره میشم و به صدای دریا گوش میدهم.
ساعت شده نزدیک های 9، یه رستوران مکزیکی همین نزدیکی ها است، شام میرم اونجا و غذای مورد علاقه ام رو میخورم و بر میگردم به اتاقم، کم کم ساعت داره به یازده نزدیک میشه.
مسواکم رو میزنم و میرم تو تخت، یه نوشته مینوستم و قرارش میدم کنار تختم و کانال های تلویزیون را یکبار بالا پایین میکنم.
چشام سنگین میشه، چراغ و تلویزیون را خاموش میکنم، اشهد را میخوانم و چشام رو میبندم، ترس داره میاد سراغم ولی یه انگار یه طورایی دلم گرمه
چشم هایم کم کم سنگین میشه...
چه سکوت خوبی...
سلام........
لطفا بنویسید که این چی بود ............
معمولا انتهای متن توضیحی کوتاه داده میشه..........
یه برداشت از یه کتاب...یا یه حس گذرا....یا آخرین نوشته فلان شخص....
بنویسید لطفا.....فرندز عزیز.........
ممنون .....منتظریم.....
حدود یک ماه پیش یه جایی خواندم که اکثر انسان ها برای فرداشون برنامه دارند، حتی آنهایی که برنامه ای ندارند تصمیم گرفته اند کاری نکنند و روز را شب کنند، بعدش گفته بود که درصدی از آدم ها که برنامه ای دارند برای فردای شان، نمیدانند که مرگ کل برنامه ی آنها رو بهم میزند.
بعد پیشنهاد داده بود که به این فکر کنید فردا آخرین روز زندگی شما است، و این شانس رو دارید برایش برنامه بریزید...
سلام
امیدوارم خوب باشید.
متن بسیار زیبا و دلنشینی بود و بسیار لذت بردم.
قلمتان پایدار
ممنون...
واااای این ایده عالیه فرندزجان...
دوباره خوندمش....درسته بجای کارای گنده و نشدنی..همین جاری زندگی که لذتش ذره های وجود آدمو به وجد میاره ، بهترین اوقات آدمه......
منم مینویسم....
من چون چیزی برا ارث و میراثی ندارم...فقط کاری که اول میکنم برا کسانی که دوسشون دارم و حتی بعضیا که ندارم..یه نامه کوتاه در حد چند جمله مینویسم و میفرستم...یه چیزی مثل خداحافظی و حلالیت...

بعدش میگم که دنبالم نگردن و هرچی پس انداز دارم برمیدارم..یه ماشین (ترجیحا شاسی بلند مخصوص جاده)میگیرم و راه می افتم...شهر به شهر..جاهایی رو که دوست دارم میرم و لذتشو میبرم...جنگل..کوهستان...کویر..تا بتونم با موسیقی و طبیعت عشق میکنم و حس ام رو جاری میکنم....اگرم تونستم که هند و چین و کشورایی رو که دوست دارم میرم ببینم...اونوقت هرجایی که دیگه پام از رفتن وایساد همونجا میمیرم..گمنام....
در مورد اینکه تنها میرم یانه ...باید بگم که اگه یکی رو مثل خودم و در شرایط خودم پیدا کنم..خب ترجیحا دونفری خیلی بهتره...
چین و ماچین...
شرمنده... اینم بگم....ازرائیل بمن لطف کرد و بهم گفت دوسه ماهی فرصت دارم برا زندگی...
حالا فکر کن یک روز وقت داری...
یکروزه:
صبح پا میشم.چندتا حرکت سلام بر خورشید میرم...یکم مراقبه.بعد راه می افتم.یکی یکی میرم سراغ عزیزام...هر کدوم رو محکم بغل میکنم .میبوسم. با لبخند و خنده نه با غم....به اونهایی هم که شهر دیگه هستن تلفن میکنم...اگرم پرسیدن میگم دارم به یه سفر طولانی میرم.
بعد وسایل اولیه برمیدارم و بسمت روستایی که خیلی خوش آب و هوا و سرسبزه راه می افتم و یه باغ اجاره میکنم...اونجا میمونم و با یه موسیقی خیلی تند مثل ترکی اونقدر میرقصم که از پا بیفتم و حسابی خوابم بگیره...بعد از خودِ زمینی ام خدافظی میکنم و ازش تشکر میکنم که تا آخر کنارم بوده و منو تنها نگذاشته و بعد میخوابم ...مشتاقانه آماده میشم تا زندگی بعدی ام رو شروع کنم...مطمئنم خیلی مهیج و قشنگتره...
باید جالب باشه...